نتایج جستجو برای عبارت :

از اینور اونور

Artist: Z8phyR | Music Name: Don't Look Away | Genre: Progressive House | Released: 2017 | Z8phyR - Don't Look Away

هنرمند: داناونون توئس | نام موزیک: اونور رو نگاه نکن | سبک: پروگرسیو هاس | تاریخ انتشار: 2017 | ملیت: آمریکا
دانلود آهنگ بی کلام (داناونون توئس) Z8phyR) با نام (اونور رو نگاه نکن) Don't Look Away
ادامه مطلب
دارم از زور خستگی میمیرم یعنی. هلاک هلاکم. اینقدر راه رفتیم راه رفتیم که نگو از اینور به اونور. از اونور به اینور. اولین سالی بود میومدم بیرون اینجوری. یه شوری بود برای خودش همه انگار دنبال تازه شدنن. کلی چیز میز برای خودم خریدم بجز چیزایی که لازم داشتم :دی خلاصه که همین. آخرین روز سال ۹۷ اینطوری بسر شد که من متنفر از خرید رفتم خرید. و هیچکار دیگه ایم نکردم. اما خب سال که نو بشه همه چیز دوباره شروع میشه. خسته تر از اونم که بیشتر بتونم بنویسم. سرمو
دیروز بعد از مدتها که همه دور هم جمع شدیم، خواهری که یه کم از من بزرگتره تا منو دید یهو هجوم آورد سمت منو همونطور که لُپهاش به اینور و اونور پرتاپ میشدن گفت: سلاااااااااااااااام داداااااااااااش! منم همینطوری سرد و یخ گفتم خوب حالا . سلام. نخوری به جایی.
رسید به من و دو تا دستشو آورد بالا که منو در آغوشش بگیره که یهو گارد گرفتم. 
گفت چته؟
 گفتم تو چته؟
گفت دلم تنگ شده میخوام ببوسمت. 
گفتم منو ببوسی دلت باز نمیشه برو اونور. 
دیدم کوتاه بیا نیست به
میدونی یاد کِی افتادم؟ بهمن بود؟ شایدم اذر یادم نمیاد ولی یه برف تروتمیزی اومده بود صبح پنجشنبه بود ولی، من کلاس زبان داشتم و بعد کلاس زبان قرار بود باهم بریم نیم ساعت مونده بود به کلاس یه لنگ پا تو سرما اونور میدون منتظر من وایستاده بودی  کلاس که تموم شد دوون دوون اومدم سمت تو تاکسی گرفتیم که بریم سمت بالا  راننده تاکسی بهمون گفت دونفرین دیگه؟ ما خندمون گرفت گفتیم اره وسط راه گفتی پیاده شیم؟ برنامه ای نداشتم حقیقتا گفتم پیاده شیم خیابونا ل
حرصم میگیرد از آدمای خارج نشینِ همیشه نگران. وقتی میان ایران هی غرغر میکنن چرا خیابونا اینطوری شده، چرا شهرا اینطوری شدن، چرا خونه ها دیگه کاهگلی نیستن، چرا دیوارا دیگه آجری نیستن، چرا فاطی قلنبست، چرا آب تو تلنبست؟ عزیزِمن خودِ تو اونور مگه‌تو خونه ی گنبه ای زندگی میکنی که حالا توقع داری تمام‌شهرها شکل اصیل خودشون رو حفظ کرده باشن و مردم آب از جوب بیارن؟ نمیگم خوبه یا بد فقط میگم تویی که اونور تو شهرای مدرن و خونه های هوشمند زندگی میکنی و
اوس بشیر (اوس بشیر رو که خاطرتون هست؟ از دوستان معقول و پخته پادگان) پیام داد جهت حلالیت و ...جمع کرد بره آلمانخیلی خوشحالم براشو به شدت این سفر رو برای خودم و شماهایی که دوست دارید برید هم آرزو میکنم
 
خبر رفتنش برام یه تلنگر خیلی خیلی محکم و قوی و پرصدا بودهمیشه آدمهایی که دائم فقط حرف رفتن رو میزنن برام مسخره و تا حدودی حال بهم زن بودن حتیآدمهای ضعیف منفعل رویا پرداز حرف مفت زنرفتن بشیر منو ترسوند که منم تبدیل بشم به یکیشون...
 
تصورم این نیس
واسه ثبت نام یه کارایی با آدم میکنن که اصن پشیمون میشه و میگه
غلط کردم اصن نخواستم بیام پزشکی بخونم
دهنم صافففففف شد از بس دنبال مدارک رفتم و هی اینور اونور منو فرستادن
باز خوبیش اینه که شیراز هستم و یه شهر دیگه نمیخوام برم و دردسر خوابگاه و این کوفتیا ندارم
دو راه پیش رومه. یا اونقدر غرق کار و پول در اوردن بشم که فراموش کنم قراره بیشتر از این پیشرفت کنم. یا اینکه فعلا کمتر کار کنم و سنگ ببندم به شکمم و فعلا روی آموزش خودم کار کنم و سنگ بنای پیشرفتی که مدنظرم هست رو بچینم.
من کم کم دارم مسیرم رو برخلاف میلم به سمت راه اول کج میکنم.
فکر میکنم باید برگردم
اونور گفتم بزا اینور هم بگم
البت ن با این شرح
 
در مورد موضوعی ک کنترلی بر اون ندارم 
و فی الواقع اختیاری ندارم
نمی تونم خوب کار کنم
ب عبارتی نمی تونم بدون تخلف کار کنم
الان هم ک دیگه نوبرش بود
تو کل عمرم تخلف داشتم
ولی امروز چیز دیگری بود
-______-
سلام
تازگیا علاقه شدیدی به یادگیری سبک هنری و کارهای هنری پیدا کردم....
یه کلاس هم اخیرا میرم امیدوارم از شدت تنبلیم کم کنه.
امروز خیلی روز شلوغی بود کچل شدم بس که این ور اونور تلفن کردم تا چند تا ساعت را فیکس کنم آخرشم نشد. 
خدا بخیر بگذرونه امسال رو.
حس تجربه ی دو سال قبل داره میاد رو مخم.
اومدم کتابخونه 
مامان زنگ زد یه خبر خیلی خوبی داد بهم
یکی داره ناخوناشو میگیره تق تق تق:/
بغلیم یه دیقه یه بار میگه میشه میز و بکشی اونور
کتابخونم شبیه بازاره یکی میره دو تا میاد سه تا میره چهارتا میاد
چتونههههه لعنتیا:/
پ.ن:یه پست داریم ازون غرغرا و دعواهای خاله زنکونه
منتظر باشید له از کتابخونه رسیدم خونه جلو کولر غش کردم بزارم واستون
خدافظ:)
خالم با خانواده رفته روسیه(همون که گفتم خیلی ایراد گیره و اینا).این خالم به شدددت مذهبیه و ازینا که جلوی بابای منم چادر میپوشه و به مامانمم همیشه برای چادر گیر میده:/ خلاصه خاله جان رفته اونور و چادر کلا به فراموشی سپرده شده و با یه مانتو جینگیلی می‌گرده اونورا.فک کنم فقط مردای ما خار دارن://
رفتم دکتر گفتم دندون سمت راستم بالا درد می کنه نمی تونم باهاش غذا بخورم 
 
گفت باید 3 میلیون بدی تا بکشمش اگه هم می خوای پرش کنی 6 میلیون می شه  یه راه حل رایگان هم هست 
 
با ذوق گفتم  چیه  هرچی باشه قبوله 
 
گفت با اونور غذا بخور 
=این دیگه چیه؟
-مسواک؟
=این چیه؟
-صابون
=نداشتیم؟
-اگه داشتیم میخریدم؟
=یه هفته پیش یه بسته خریدم
-این مالِ صورته
=این برا چیه؟ (اشاره میزنم به یه چی که شبیه کاکائوئه)
-برو اونور بذار خریدمو بکنم
=مسواکت چی شد؟
-برا تو خریدم
=دارم که
-اونی که شما داری شده فرچه‌ی توالــ...... استغفرالله. برو اونور؟
=جواب میده هنوزا. دیگه لازم نیست بالا پایین کنی همین که میره تو دهن همه جا رو پوشش میده. (میخندم. نمیخنده)
-برو اونور
=کرانچی میخوری یا چیپس؟
-نگفتم برو اونور
+ بیا بریم تو حیاط یکمم هوا میخوری
_باشه
تو حیاط لب باغچه
+من جعفری میکنم تو اونور شاهی بکن
_خب
بعد چند دیقه
_دونه های این نارنجی بود؟
+ اوم.... قهوه ای بود
_آها... انگار بعضی هاش بالا نیومده 
+ یه چیزی شبیه زیره بود 
_ آ یعنی قیافه اش شبیه زیره بود؟ 
درحالی که میومد سمتم دستشو گرفت جلو صورتم و گفت 
_ اینو میگم 
+  آ اینا... اینا تخم یه حشره هستن 
اون :
من :،
تخمها :
 
خیلی دلم میخواست یه چیزی راجب این اتفاقی که تو دانشگاه تهران افتاد بنویسم
یا بیام از حجاب دفاع کنم
و یا با بی حجابی برخورد کنم!!!
اینجا دقیقا چه اتفاقی میفته؟
دو گانگی اتفاق میفته! بی حجابا و با حجابا
با حجابا کیان؟ چادری ها
بی حجابا کی ان؟ مانتویی ها
خانم ها از این دو دسته خارج نیستن.... 
پس خودمون مقابل هم قرار میگیریم... 
چیزی که هدف دکتر نیلی ها(رئیس دانشگاه تهران) و امد نیوزه
از اب گل الود ماهی بگیرن
ماها رو به جون هم بندازن و به ریشمون بخندن!!!
بسم الله مهربون :)
 
همیشه برام سوال بود، اونور آبی ها که مدام آب شنگولی میخورن چرا کمتر به هپاتیت الکلی مبتلا میشن تا ماها. بعد همین الان خوندم که احتمال هپاتیت الکلی توی افرادی که هر روز یه ذره میخورن کمتره تا اونایی که نمیخورن، نمیخورن، پاش بیفته پارچ پارچ میخورن!!!
الان کشف کردم چرا اوضاع جوونای ما اینجوریه :| :))
 
+ عنوان هم آهنگیه که حین درس خوندن گوش میدادم ^.^
با یه دنیا تلاش، یه عاااالم تلاش، تیکه های گم شده و پخش وجودمو  اینور و اونور دارم می گردم و پیدا می کنم.
چه هااااا کشیدم تا خودمو پیدا کنم... چه ها کشیدم...! و هنوز هم پیدا نشدم!
.
.
.
هع آه...
 
می گردم
می گردم
می گردم
و باز می گردم
کار ما تا آخر دنیا جست و جوهاستما آدما پاره های گمشده ی وجود همیم؟ :) چه اونچه از چند سال قبل گم کردیم و چه از ازل... تا که خود ازلیمونو یادمون بیاد... یا شاید قبل تر از اون(فک کنم که توی ازل لزوما یکی نبودیم اما مطمین نیستم). که ه
تو حالتی ام که میخوام یکی بزنم تو دهن خودم.
آشفته م .
از تک بعدی بودن خودم بیزارم .
قلبم به دو تکه تقسیم شده 
بنیامین و استخدام شدن در ایران 
میترسم بخاطر کار جدیدم بنیامینم رو از دست بدم‌...
تصمیمم خیلی منطقی و تحسین برانگیزه که تا زمانی که نرفتم اونور دنبال کار باشم
چون از لحاظ مالی مرفه بی درد نیستم و به قول دیگران کاملا خود ساخته م.
لز طرفی کلاس زبانم 
از طرفی دفترکار جدیدم که اینهمه براش ذوق دارم 
خدایا خودت همه چیو جفت و جور کن.
کائنات حواس
به طور کلی به عنوان فاز اول اردوی خیلی خوبی بود
از بیدار موندنای یواشکی شبا و قهقهه زدن
تا درس خوندنا و حتی اون کفتری که اونور دیوار سالن مطالعه م لونه کرده هی هی بغبغبغوووووو
از سرمای شبش و گرمای ظهرش
تا دوش آب جوش و آب یخش
از آزمون های صبح گاهیش
تا غر غر ها و جیغ جیغ های شبگاهیش
فک کنم جزو معدود زمانایی بود که میدونم میدونم بعد از کنکور حسرتش رو خواهم خورد ):)
از ساعت ۱۱ که خاموشی بود تا ساعت ۱۲ یا حتی بعضا تا ۱ بیدار بودیم
همه ش هم میخندیدیما
به
سلام سلاممن اوووومدم دوباره‌ اما اینبار با یه عالمه حال خوووب
اغلب اینجا از ناراحتیام و دغدغه هام مینوشتم 
ولی امشب اومدن از حال خوبم بعد از مدتها بنویسم
من خیلی خوبم 
این مدت خیلی طولانی درگیر غول بزرگ ایده آل گرایی شده بودم که داشت نابودم می‌کرد و اگر استادم نبود و به دادم نمی‌رسید معلوم نبود تا کی و کجا این حال بد رو با خودم میبردم
خداروشکر واقعآ 
این مدت خیلی خیلی کم میام بیان بیشتر اینستام و مینویسم
بچه‌هایی که دوست دارن کامنت خصوصی
ساعت ۱ صبح دو تا بستری کردم ، تو دستور نوشتم که آزمایشاشون بهم اطلاع داده بشه از بخش ! 
حضوری هم رفتم تو بخش گفتم آزمایشاشون اومد هر ساعتی بهم زنگ بزنین که اگر لازم بود بیام آنتی بیوتیک بذارم ...
ساعت ۲ از اورژانس زنگ زدن که یادت رفته دستور بستری یکی رو تو یه قسمت اورژانس وارد کنی ... یه مکثی کرد ، گفت من میفرستم بخش اونجا وارد کن ... (خدا خیرش بده)...
ساعت ۴ بهم زنگ زد پرستار آزمایش ها رو خوند ؛ یکیشون آنتی بیوتیک لازم بود ، گفتم میام ۱ ساعت دیگه ...
ساع
دیشب پست گذاشتم تو ورسکه امشب تولدمه و ناراحتم
خرآقا ندیدچطور دلم میاد بهش بگم خرم ب خودم مربوطه
ولی کلی آرمی اومدن اظهار محبت ک سوییتی ناراحت نباش کنار خانوادت خوشال باش 
آقا خیلی جالب بود از اونور جهان ب ادم تبریک بگن و دلداری بدن
ولیییی خرآقاااااا ندیدددددد و لجم گرفت 
وای خدااا باورم نمیشه انقد دیوانه ام ک میرم هی ادیت میکنم ک بیاد بالاترشاید خرآقا ببینش
ولی خدایی خر نیس خیلی نازتر از خره
کدبانوگری:
ژامبون خونگی!غیر از نوع طبخش فکر میکردم مواد مضر هم داره،درحالی که طعم دهنده اصلیش سیر بود...
تربیت فرزند:
هرچقدر بیشتر تو خونه ام و کمتر خودمو آواره ی این ور اونور میکنم به حساب فعالیت اجتماعی و اینا روابط مسالمت‌آمیز تر و آتش بس تری بین مون برقراره:)
همسرداری:)
تلاشمو میکنم که اولویت باشه...اما بازم گاهی صبا لباسی برای پوشیدن و لقمه ای برای صبحانه از قلم میوفته:/
حال معنوی:
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم...
 
من از رعد و برق میترسم...و این یه اعتراف نیس!یه حقیقته که به همه میگم!
ینی وقتی سه تا پنجره تو سه جهت اتاق کمی بزرگتر از ۷ مترت باشه و نور رعد و برق کل اتاقو روشن کنه و تو بدونی بالاسرت هیچی نیس جز یه سقف شیروونی و طبقه بالایی نداری ....سکته میکنی...من که اینطوریم!تو اتاقی که عایق صدا نداره دیواراش!
به هر ترتیب که امشبو عاجزانه و بزدلانه میخوام برم اونور ...رو کاناپه سه نفرهه بخوابم...
هرقدر هم ترسو به نظر برسم‌...
نه تاب سر و صدا و لرزش اتاق در اثر تگرگ
سلام قلبم، سلام.
 
سلام اسماءم.
 
میخوام برای تو بنویسم
میخوام از روزهایی که میگذره بدونِ تو ولی به امیدِ تو، باهات حرف بزنم.
 
 
دلبر!
نباید بدونی. ولی خب من همچنان دارم با عشق تلاش میکنم.
فهمیدم شاید از ظاهرم راضی نیستی. درستش میکنم و دست پر برمیگردم.
فقط بهم زمان بده.
فقط بهم زمان بده.
فقط بهم زمان بده.
 
امیدوارم بشه همونی که فکر میکنم باید بشه :)
 
اسماء
این روزا فکرم خیلی میپره اینور و اونور. حلالم کن :)
یه روزی با هم به این روزامون میخندیم.
 
و
دانلود رایگان سریال ترکی شماره 309 با زیرنویس فارسی
با زیرنویس فارسی و لینک مستقیم  + نسخه زیرنویس چسبیده
سریال No 309 / قسمت 01 تا قسمت 65 با زیرنویس فارسی اضافه شد
Free Download New Turkish Comedian Series Indded No.309
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جهت دانلود سریال + خلاصه داستان به ادامه مطلب مراجعه نمایید
نام سریال : NO 309ژانر : کمدی , درامکارگردان : Tolga Pulatنویسنده : Aslı Zengin, Banu Zengin
بهم نگاه کرد... تو خوشگلترین وضعیت ممکن بود 
لعنتی خواستنی تر از هر موقع بود 
اما نمیخواستمش 
وااات؟؟؟ من چه مرگمه؟ من ؟؟؟
من کسی ام که تو سلف دانشگاه... عمو ته دیگی رو می‌شناخت... همیشه عین بچه اردک می افتاد دنبالش و اون میگفت اینقدر نخور عروسیت بارون میاد 
منی که همه جور کلکی سوار می‌کرد که سهمش از اون خوشمزه بیشترین باشه... غذا دونفره رو تو قابلمه شش نفره می‌پخت که ته دیگش بیشتر بشه... چرا امروز هیچ حسی نداشتم؟ اصن ضربان قلبم نه تنها تند نمیزد
سلام
امروز عصر داشتم به این فکر میکردم. دنیا با این همه جمعیت ، ایران با همه آدم ، چرا همه احساس تنهایی میکنن؟
این همه خانواده، این همه دوست ، این همه همکار ، این همه همسایه 
ولی باز آدم احساس تنهایی میکنه. 
تنهایی بد نیست من بهش عادت کردم.
همین وبلاگ را از سر تنهایی بازش کردم. دلم می خواهد با یکی حرف بزنم. 
:D :D :D :D
من کلا آدم برونگرایی هستم ولی خیلی وقته دارم یواش یواش دورن گرا بودن را تمرین میکنم.
بدم نیست. :D :D :D
 قبلا تفریح فقط با بقیه بود الان ت
چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کنقسمت نهم_احسان دیگه. باباش کارخونه داره .-اها اها اون تیره برقهخوب چی؟؟.-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست.-ندادی که بهش؟!.-نه...گفتم اول باهات مشورت کنم.-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری.-ولی پسره خوبیه هاخوش به حالت.-خوش به حال مامانش.-ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی.-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!.-اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!.-نه..خدافظ.بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این ه
دانلود رایگان سریال ترکی شماره 309 با زیرنویس فارسی
با زیرنویس فارسی و لینک مستقیم  + نسخه زیرنویس چسبیده
سریال No 309 / قسمت 01 تا قسمت 65 با زیرنویس فارسی اضافه شد
Free Download New Turkish Comedian Series Indded No.309
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جهت دانلود سریال + خلاصه داستان به ادامه مطلب مراجعه نمایید
نام سریال : NO 309ژانر : کمدی , درامکارگردان : Tolga Pulatنویسنده : Aslı Zengin, Banu Zengin
چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کنقسمت نهم_احسان دیگه. باباش کارخونه داره .-اها اها اون تیره برقهخوب چی؟؟.-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست.-ندادی که بهش؟!.-نه...گفتم اول باهات مشورت کنم.-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری.-ولی پسره خوبیه هاخوش به حالت.-خوش به حال مامانش.-ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی.-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!.-اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!.-نه..خدافظ.بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این ه
خونمون رو تحویل گرفتیم 
نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت! 
یعنی خوشحال که هستم اما وقتی به حجم کارایی که تو این ماه دارم نگاه میکنم و میبینم باید وسط این همه کار تازه فکر اسباب کشی هم باید باشم مغزم سوت میکشه! 
کاش حداقل نزدیک این خونه بود میتونستم هر اخر شبی یه سری وسیله جمع کنم ببرم اونور 
اینطوری خیلی راحت ترم تا اینکه بخوام یهویی جمع کنم ببرم! تصورش هم نمیتونم بکنم یه خروار وسیله رو بدم دست باربر جابجا کنه بزنه له کنه یا خط بندازه یا بشک
نمیدونم امروز ساعت چند بود که بیدار شدم. یعنی مامان بیدارم کرد دیدم اتاق خودشو خالی کرده بود کلی تازه ما بیدار شدیم. وایسادیم به کار از اینور به اونور خلاصه شیر تو شیری بود که نگو. به خصوص جابجا کردن تخت سخت بود باید بازش میکردیم اما بالاخره تموم شد حالا فکر کن خسته کوفته باید بری حموم بعدشم دکتر. دیگه این که حمومم رفتم بعد اون همه کار خستگیم در رفت. الانم با جنازه فرقی ندارم اما از آ به خ رو میخونم تا شب شه بعد بیهوش بشم. امروز همش جا به جا کردن
یکی از خصلت های بنیامین ناز کردن و لوس بودنش هست اونم بخاطر اینکه 
بچه آخر خانوادشونه، پیش پدر و مادرش خودشو لوس کرده گفته تو این شرایط نمی خوام برم ایران و می خوام با چنور بهم بزنم(اینا همش الکی گفته فقط خواسته واکنششون رو بسنجه)
اونا هم دعواش کردن گفتن زر نزن ، برو ایران با عروسمان برگرد (دقیقا تم حرف زدنشون عین منه برای همین بنیامین همیشه میگه تو چرا عین اینا صحبت می کنی خخخخخ)
بنده های خدا نمیدونن ترامپ چ سنگ بزرگی پای ما گذاشته و همینجوری
این قیافه ی منه ! وقتی بهم میگن: داداااش.. وبلاگت یدونس.. واسه نمونس..

قشنگ معلومه توهم زدم مگه نه !
اصن یکی نیست بگه تو اگر قیافه ات توانایی اینطوری شدن داره چرا مجرد موندی :)))
✰ دلم واسه این بچه کوچولوهایی که انگشت آدمو میگیرن محکم تو دستشون، تنگ شده، چند وقت پیشا یه بچه ی کوچیک دیدم البته دیگه راه افتاده بود.. بعد انگشت کوچیکو گذاشتم تو دستش.. امممااا... انگشتمو که نگرفت هیچی.. روشم کرد اونور یه اخمی هم کرد تازه فک کنم تو دلش یه ناسزایی هم داشت ب
حالا وسط همه اینا دوست صمیمیم دیروز میگه که شک داره حامله باشه. امروز رفته بی بی چک گرفته و بله فعلا مثبت نشون داده تا بعد که آزمایش بتا بده و مطمئن شیم
قیافه ی پنچر و پوکرش دیدن داشت. با اینکه چند وقتی بود بچه میخواست و تا همین ماه پیش میزد توو سر خودش که نکنه مشکل داریم که حامله نشدم، حالا پشیمونه. میگه حس بدی دارم انگار دیگه کلا از مجردی دراومدم و محدود شدم
واقعا خدا نمیدونه به کدوم ساز بنده هاش برقصه
کلی باهاش حرف زدم اسم پسر انتخاب کردیم قر
با هر ضرب و زوری شده، بعد از چندین کیلومتر پیاده روی توی مهران به مرز رسیدیم.
دوساعتی منتظر شدیم تا همسفرامون لِک لِک کنان از راه برسن. (همینجا اولین درس زیارت اربعین رو بهتون بدم و اون اینه که هرگز و هرگز با کاروان نرید، یه گروه نهایتا پنج شش نفره، هم معطلیش کمتره، هم دلچسب تره، به همه برنامه هاتونم میرسید)
بعد از دوساعت که رسیدن به ما، تازه میگن شماها کجایید؟؟؟! انگار اونا منتظر ما بودن!
خلاصه بعد ازین که مرز حسابی شلوغ شد و آفتاب رسید فرق آس
هرچی میگذره اوضاع بدتر میشه
اون از خانواده که اعصاب منو خط خطی کردن سر انتخاب رشته و اینکه بعد و قبل شیراز چه شهرایی بزنم
اون از اضطرابم واسه اینکه شیراز میارم یا نه (خدایی نمیتونم تصورشم بکنم که جایی غیر از شیراز برم دانشگاه)
اون از اقوامم که نمیذارن برم شیراز و هی اینور اونور دعوتم میکنن بلیط نمیذارن بخرم برم دنبال بدبختیم (لار هستم) (کم کم دارم به فاز افسردگیم برمیگردم فقط بخاطر دور بودن از درس)
اونم از بازم اقوامم (البته فقط یکی دونفرشون ب
حس میکنم 24 ساعت انقدر کمه که نمیشه تمام زندگی رو درش گنجوند.کارامو توی یه فایل زیپ به شب میرسونم و هنوز کلی کار نکرده و حرف نگفته و شنبه هایی که هرگز نمیرسن... کجای این قصه میلنگه؟
دلم تنگ میشه گاهی از این منی که غرق شدم توی سرسرای این دنیای بی انتها.گاهی انقدر بزرگ میشم که مسائلم جدی و جدی تر منو به سمت زوالی میبرن که هرگز نه حقم بوده و نه خواستمش.گاهیم اینقدر کوچیک میشم که خودمو توی عالم رها شده میبینم.به آسمون نگاه میکنم و ارتفاع [یا شاید اشتب
حس میکنم 24 ساعت انقدر کمه که نمیشه تمام زندگی رو درش گنجوند.کارامو توی یه فایل زیپ به شب میرسونم و هنوز کلی کار نکرده و حرف نگفته و شنبه هایی که هرگز نمیرسن... کجای این قصه میلنگه؟
دلم تنگ میشه گاهی از این منی که غرق شدم توی سرسرای این دنیای بی انتها.گاهی انقدر بزرگ میشم که مسائلم جدی و جدی تر منو به سمت زوالی میبرن که هرگز نه حقم بوده و نه خواستمش.گاهیم اینقدر کوچیک میشم که خودمو توی عالم رها شده میبینم.به آسمون نگاه میکنم و ارتفاع [یا شاید اشتب
من اوووومدممم. روز خوبی بود بعد از مدتها کلاس زبان هرچند توش کلی سوتی هم دادم. اما منو مهارو با هم برد پای تخته. باورت میشه. نه به اون یکی نه به این. من خوب بودم نمرم شد ۹۰ جفتش هم رایتینگم هم دیالوگ گفتنم. اینم خوبه دیگه من به همینم راضیم. خلاصه که به خاطر همینم شده اروم گرفتم. قبل از کلاس اصلا دوست نداشتم برم یعنی به بیخیال کلاس زبان شدن هم فکر کردم بعد گفتم دختر جان این بود هدفت و کار کردنت ؟ اینقدر زود جا زدی؟ هیچی دیگه فکرمو جمع کردم انداختمش
اونشب که داشتم داد بیداد میکردم که بشینیم ببینیم چی پیش میاد  و کوفت و زمان بدیم و مرگ و یهو بعد تموم جیغ جیغام گفتی ببخش. یهو عقب کشیدم. یهو پا پاهام شل شد. که من این همه داد بیداد کردم با تصور اینکه اونور تو حالت خیلی بد نیست، و غیر اون غد شدی. فکر نمیکردم حالت خیلی بده. همینکه گفتی ببخش گفتم چی میگی دیوونه؟ گفتی تقصیر قبول کردم و پاهام شل شد که این بچه حالش بده. چیکار کردم باهاش؟ همون لحظه که بعد تموم داد بیدادام گفتی ببخش، دلم خواست تا همیشه د
میخواستم پست قبلی رو پاک کنم اما کامنتایی که دریافت کردم رو دوست داشتم و درنتیجه نگهش میدارم...
....
یه جوری طوفانه که وای!
.‌.‌.
بچه کوچولو های مدرسه رو به روی خونه رو باید میخ کنن رو زمین...!انقدر جیغ جیغ میکنن و هی باد بلندشون میکنه این ور و اونورشون میکنه...خخخخ!نه که واقعا بلندشون کنه ها...سرعت دویدنشونو بالا برده...میدوئن این ور اونور ...از پنجره نگاه میکنی فقط میخندی...!البته یه کم سرعت باد زیاد بشه خطر ناک میشه!!!
....
مربی ورزش بازم نیومد و این بار
در چند پست پایین تر نوشتم که برای فرار از گرمای تابستان، یکی از این آبپاش هایی که آب رو اسپری میکنن پر از آب کرده و میپاشم به صورت و دست و پا.چند روز پیش در حال اسپری کردن آب روی خودم بود که متوجه شدم مادر با نفرتی هر چه تمام تر داره منو نگاه میکنه و پشت چشم نازک کرده و روی خودش رو با ناراحتی اونور میکنه!
خیلی بدم اومد. بگو آخه حرفی بهت گفتم؟ بی احترامی کردم؟ توهین کردم؟ مزاحمت شدم؟ چی آخه؟
چرا همیشه با من اینطور رفتار میکنی؟ چرا هیچوقت لبخندی نس
این اواخر خیلی درگیرِ گذشته هام. 
فک کردن به کنار، همش تو وبلاگای قدیمیم چرخ میخورم، همش دفترای قدیمیمو ورق میزنم، همش فایلای قدیمیِ باقی مونده از گوشیامو میبینم (که خیی کم اَن).
یکی دو هفته پیش اینقد تو این فاز بودم اولین وبلاگم و اولین نوشته هامو پیدا کردم. البته اولین وبلاگِ ثابتم. چون همیشه وبلاگ میساختم و باز یکی دیگه میساختم. 
اولین وبلاگ ثابتم مال شهریورِ 87 بود. دقیقا 11 سال پیش. که از اینور و اونور توش کپی میکردم و چیزای کودکانه مینوشتم
هیچ دقت کردین، الان بچه های این دوره که گریه میکنن مامانشون براشون میخونه:گریه نکن جان دلم، ️بچه خوب و خوشگلم،️ گریه کنی چشمای تو پف میکنه میاد جلو، ️قرمز و بد نما میشه،️ نم نمی تا به تا میشه،️ به جای گریه خنده کن،️صورت خود تابنده کن
- اما زمان ما، وقتی که گریه میکردیم مامانمون میخوند:گریه نکن زار زار، میبرمت بازار(یا لاله زار) میفروشمت چهارهزار(قیمتها متفاوت بود)، چهار هزار قدیمی خاک بر سر رحیمی
یعنی اولا که میفرختنموندوما که فحش یادمون
جالبه، اغلب ما ملت ایران، بسیار کم تحمل هستیم در شنیدن یه نظر مخالف حتی در این حد: به نظر من ادمونتون از واترلو قشنگ تره.
 
یعنی همین یه جمله میتونه طرف رو روانی کنه.
من معتقدم، وقتی شما توی 15 سال اول زندگیون یاد نمیگیرین که نظر مخالف بشنوین، یا کلا روی تربیت شما کار نمیشه،
تهش میشین همینی که هستین.
من یک مثال از یه فرد اشنا بزنم که همه شما با قایم موشک بازیاش آشنا هستین،
گرگ زاده واسه اینکه اثبات کنه که تورنتو از همه جای کانادا بهتره (که خب تجرب
به کثافتی دچارم به نام وقت تلف کردن. عشق ح اغنام کرده و حالا بدنبال یک فانم. زندگی همینقدر بی جلوه و مسخره داره پیش میره، صبح تا ساعت ۱۰ خواب بودم و بعدازظهر یعنی الان می‌خوام بخوابم و کلا یه مقاله گذاشتم جلو روم و چس ناله شر کردم اینور اونور. دلم تنهایی و خلوت و عزلت می‌خواد و دلخوش که یکی دوستت داره، انگار نه انگار میم هم آدمه و دوسم داره! این میل به دوست داشته شدن پیور رو نمی‌دونم چجور جمعش کنم؟ چی شد اینجور شدم؟ از کی! چرا اینقدر بدنبال معش
حس میکنم 24 ساعت انقدر کمه که نمیشه تمام زندگی رو درش گنجوند.کارامو توی یه فایل زیپ به شب میرسونم و هنوز کلی کار نکرده و حرف نگفته و شنبه هایی که هرگز نمیرسن... کجای این قصه میلنگه؟
دلم تنگ میشه گاهی از این منی که غرق شدم توی سرسرای این دنیای بی انتها.گاهی انقدر بزرگ میشم که مسائلم جدی و جدی تر منو به سمت زوالی میبرن که هرگز نه حقم بوده و نه خواستمش.گاهیم اینقدر کوچیک میشم که خودمو توی عالم رها شده میبینم.به آسمون نگاه میکنم و ارتفاع [یا شاید اشتب
هیجان های خودم و خوب میشناسم و میدونم که خیلی عصبانی بودم. وقتی عصبانی میشم مثل دونه برنجی که روی زمین افتاده و همه مورچه های محل جمع میشن دورش ، همه فکرهای منفی که منو در خودم میبلعند میان سراغم. دلم میخواد همه آدمها رو پس بزنم و اون ریتمی که باعث عصبانیتم شده بهم بزنم و برم تو کنج کوچیک درون خودم چمباتمه بزنم و نوازش کنم خودمو بگم :" کوچولوی ناز من خودم حواسم بهت هست". 



زار دشمنم ار میکنند قصد هلاک ..... گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

بعد میب
من یه پیج هم دارم که خونوادگیه و این حرفا ولی بازم کلی از رفیقام اونجا هم هستن
بعد از این ۲ روزه که را ب را داریم بابا لایک میکنیم و این حرفا نصفش عکس پسر عممه :/
این پسر عمه ما یه دختر داره کلا از من ۸ روز کوچیک تره بعد نمیدونم چرا ولی کلی چششون دنبال زندگی بقیه س اللخصوص ما :/
چون هم پسر عمم و بابام هم سنن هم ما و این حرفا -_-
مامانم میگه تو که یه پست هم نذاشتی حداقل یه استوری بزار تبریک بگو
میگم مادر من بزار اون خودشو تیکه پاره کنه اونور
هم کل خاندا
من الان کانال معلوم الحالو دیدم که عکس کتابای اول راهنمایی رو گذاشته بود
اقا این اتفاق برای من خیلی طبیعی بود چون دقیقا تا چهارم دبیرستان کتابام همین شکلی بود باید برای یهfriend ده تا مترادف و متضاد مینوشتیم و همرو باید حفظ میکردیم(عدد فقط یه مثاله)
معلم دوم یا سوم راهنماییمون spelling افتضاحی داشت
مثلا vegetableاینجوری میخوند
Veg/e/table
بعد حالا این معلممون خدای ادا بود...همه ازش بدشون میومد...یه body language خاص داشت
شیوه تدریسش مسخره مسخرررره بود درحدی که ما
این روزا ما برای اولین بار بیشتر از ۱۰ روز روستا موندیم و خب میدونم که خیلی زشته که اینطوری میریم بیرون ولی جز در کوه و دشت نبودیم که البته خب توجیهه و نشون میده ما خیلی بی فرهنگیم و البته درگیر با عذاب وجدان...این عکسا مال امروزن و بمانند اینجا به یادگار:)

پ.ن: امروز هیچ کار مفیدی نکردم و فقط اینور و اونور چرخیدم 
پ.ن: کیفیت عکسامو به فنا داد...
بعد از کلی حرف زدن با مریم وقتی سمانه خوابش برده بود ، درباره ی همه چیز ، اول از رسانه شروع شد ، عاملیت و این داستانا، بعد انقلاب اسلامی و بعدش امام ها و احادیث...آخرش مریم گفت اینکه از این بحث میپریم به اون بحث یعنی اینکه هیچی نمیدونیم...:)
بعد سر کلاس روان شناسی خوابیدم:]]]
بعد کلاس تصمیم گرفتیم بریم بوفه چای بزنیم،  وای که چه بارونی :)
وای که چقد بهار قشنگه ... فک کنم بعد از ۱۸ سال فصل مورد علاقه مو پیدا کردم^^
چایی رو آوردیم تو حیاط و فروغ همینطور ا
از صبح تا الان به نظرم یه روز طولانی میاد. هوا اینجا اینقدر گرفته است که جای سه بعد از ظهر فکر میکنی دم غروبه. هنوز منو مها نهار نخوردیم و منتظریم سیب زمینی سرخ بشه تا خوراک مرغ بخوریم. به شدت گشنمه. صبح زود بیدار شدم همون چهار یا پنج بود. وسطش البته یه چرتم زدم و بعدش با این که خیلی خوابم میومد نشستم کار کردن اما کلی کارم مونده باید بشینم پای کتاب تا تمومش کنم زودتر دوست ندارم اینقدر طول کشیدنشو. تازه حمومم رفتم خونه رو هم جارو زدم چیه هی اینور ا
سلام میخوام
خیلی خودمونی از خاطره دیشبم واسه ماه رمضون بگم خب من طبق معمول پشت لپتابم در
حال تایپ و اینور و اونور بودم که دیدم ساعت ده شده و من هنوز هیچی برای سحری آماده
نکردم و مامان هم از قبل با من اتمام حجت کرد که من کاری نمیکنم و باید خودت به
فکر خودت باشی مامی جون نمیدونه که الان واسه تربیت من خیلی دیر شده  و این رفتارا روی من تاثیری نمیزاره و من کار
خودمو میکنم دیگه دیدم خیلی استرس گرفتم از اینکه سحری تو راهه و من هیچی ندارم
بخورم
ادامه مط
 بعد از دوره های درمانی زیاد تو این 13 سال و 9سال ، که آخرین دوره هم همین 1 سال و نیم پیش شروع شد و یک سال پیش تمام شد باز هم درد از 11 خرداد سلامی دوباره به رویمان نمود! 
خرچنگ قدیمی بیدار شده!
قلب فلج مان هم انگار تصمیم به کور شدن دارد. و چه جالب ک با هم هماهنگ هستند!!
دوباره درد و درد و درد... تب های شب ها و بی حالی صبح ها! 
هفته اول تیر باز هم باید آواره داروخانه های انجمن و هلال احمر و نمازی باشم. باز هم باید برای یک ساعت این ور و اونور شدن نوبت های شیم
یادمه تو دوران فرجه ی امتحان علوم پایه ، بعد ناهار جمع کردن تمرکزم خیلی سخت بود ، پلک‌هام سنگین میشدن و دلم می‌خواست پنجره رو باز کنم و زیر پتو مچاله بشم و حداقل یک ساعت بخوابم . تایم بعد ناهار من همزمان بود با زمانی که آقای باغبون می‌اومد تا کارهای باغچه پشتی که دقیقا رو‌به‌روی پنجره ی اتاق منه رو انجام بده ، صدای آهنگ شاد افغانی اش هم اون قدر بلند بود که من به وضوح می‌شنیدم اش ‌‌. یادمه چند بار با دیدنش از پشت پنجره در حالی که من اینور حسا
به نظر این روزا روزای سرخوشیمه. انگار برام مهم نباشه وقت داره هدر میره. اما اینجوری نیست فقط هفته ی شلوغیو دارم آخر بهاری. امروز بعد ازمون خوبیدم بعد بیدار شدم کتابخونه اینورو بردم اونور. اونورو اوردم اینور. چقدر ذوق دارم که اتاقارو عوض میکنم نور میاد فکر کن رو تختم چه دلبر میشه. همش تصورش میاد تو ذهنمو دلم ضعف میکنه براش. بعد از اونم یه خورده گذشت رفتیم دنبال مامان بعدش رفتیم بستنی خوردیم همین الانم که اینجا دلم میخواد کتاب بخونم از آ به خ یه
توی خونه تر و تمیز و مرتبم بوی قیمه پیچیده ، از اون قیمه های خانوم پز که وقتی او از در میاد تو بگه چه خبرته بوی غذات تا توی حیاط میومد ...این روزا باید استراحت کنم اما منو استراحت ؟ چند روز قبل رو خوابیده بودم منتها دیدم امروز دیگه نمیتونم این کثیفی و به هم ریختگی رو تحمل کنم . کارهام رو انجام دادم و الان حالم بهتره از این تمیزی و نظم و ترتیب . او یمان با دوستش رفته پارک آبی ، قبل رفتن زنگ زد که حوصله ت سرنرفته تنهایی ؟ گفتم نه ، تا هر وقت هم خواستی ب
واقعا خیلی خوشحالم که اینترنت و محیط های مجازی وجود دارن
و کمک میکنن که مردم ما نفری یه اکانت بسازن و مدیر کانال تلگرم و ادمین فلان جا و نمیدونم مدیر اینور و اونور بشن و عقده ها رو مقداری جبران کنن.
عقده مدیریت به شدت در مردم ما فوران میکنه
فکر نکنین با رفتن این رژیم این عقده در ما درست خواهد شد. نه. اینا برن هم یه عده دیگه میان که دیکتاتورتر و بد ترن.
چون مشکل ما مردم ایران هستیم
مشکل ما مردم دلال و مورگیج بروکر و دروغ گو و عقده ای و سرکوب گر و دی
اخیرا کلیپی رو توی یه کانال دیدم که خیلی متاثر شدم، متاثر که چرا انسان های شریفی مثل سردار صیّاد شیرازی و خیلی از شهدا در اوج گمنامی هستن از اونور خودم و خیلی از جوون ها و نوجوون ها، شجره نامه خیلی از افراد مشهور دنیا رو می دونیم از بازیگرش گرفته تا فوتبالیست و خواننده و رقّاص حتّی آمار دوست دختر و دوست پسراشون هم داریم امّا نوبت به شهدا که می رسه، ریپ می زنیم و از بیان هر حرفی عاجز می شیم. قطعا انتقاد جدّی به مسئولای فرهنگی و سران کشوری وجود
♈️شخصی برای اولین بار یک کلم دید. 
اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ...
با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...! 
♈️اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ...
♈️داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! 
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید
سلام:)
از دیشب تا حالا دارم اخرین رتبه قبولی پرستاری رو شخم میزنم:|
و به این نتیجه رسیدم که هی دختر!تو که بیوتکنولوژی دوست داشتی!پس چی شد؟بعد به خودم میگم تو میخوای بری اونور!با پرستاری راحت تر میشه رفت!
پس برو یه دانشگاه لول پایین پرستاری بخون!
و من همچنان اندر خم یک کوچه ام!کوچه ای به نام کنکور:////
از یکی از خواستگارام خوشم میاد ...
وکیله ، معلمه ، خیلی آدم خوبیه...
ولی ی مشکلی داره...
این تو این شهر ،مسئول برگزاری آفرود و تورهای گردشگریه...
از همون ۷ سال پیشم‌ من میشناسمش ، تو دانشگاه خودمون سال اخر بود من موقعی که اومدم ، تو نشست های ادبی با هم آشنا شدیم...
گهگاهیم باهاشون تور و مسافرت میرفتیم...
حالا مشکلش کجاست ؟
تو این تورها زن و دختر جوون خیلییی میان...
هر سری هم یه عده شیطون توشون پیدا میشه ، از اون مدلها که پاشن وسط اتوبوس برقصن و کارهای
  
اگر یه روز دیگه اینترنت همچنان همین باشه که هست منم روز بعدش به جمع معترضین خواهم پیوست ! 
البته اگر الان تو مرکز شهر بودم بی برو برگرد منم تو اعتراضات مردمی بودم !! ولی خب متاسفانه تقدیر چنین خواسته تو جایی باشم که نمیدونم کجاست و از همه بدتر اون سر شهر تهران است :| حتی  خبری از مترو هم نیست :| 
  
ریس امنیت ملی که حَسن  باشند از بس خودش و حکومتی ها  از مردم و خیل جمعیت 
میترسن که اینترنت رو قطع کردند!!
از اونور مدارس رو  به بهانه ی واهی برررف ت
بدجوری رو مخمه..
این روان پزشکی..
علاقه م به روانشناسی ..ب موضوعاتش...
اینکه دوس دارم کتاباشو بخونم...
اینکه حاضرم بخاطر یادگرفتن مطالبش برم اونور و بیام و سرآمد باشم و خدمت کنم ...
دوس
دارم کارل یونگ دوم باشم...دوس دارم کتابی ازم باشه بعداز مرگم مص ابراهیم
هادی ک زندگی ادم رو بهتر کنه ....دوس دارم بعد مرگم هم موثر یاشم...
باید بیشتر درموردش تحقیق کنم..
فعلا میدونم ک کلی ایده و فکر اومد ب ذهنم..
کارکردن
توی کلینیک ها ...دعوت کردن یکی ب زندگی بهتر...توسعه
بدجوری رو مخمه..
این روان پزشکی..
علاقه م به روانشناسی ..ب موضوعاتش...
اینکه دوس دارم کتاباشو بخونم...
اینکه حاضرم بخاطر یادگرفتن مطالبش برم اونور و بیام و سرآمد باشم و خدمت کنم ...
دوس
دارم کارل یونگ دوم باشم...دوس دارم کتابی ازم باشه بعداز مرگم مص ابراهیم
هادی ک زندگی ادم رو بهتر کنه ....دوس دارم بعد مرگم هم موثر یاشم...
باید بیشتر درموردش تحقیق کنم..
فعلا میدونم ک کلی ایده و فکر اومد ب ذهنم..
کارکردن
توی کلینیک ها ...دعوت کردن یکی ب زندگی بهتر...توسعه
حال قصه گفتن نداشتم.وسطشون دراز کشیدم.یکی اینور یکی اونور و درحالی که ویوی جلوی چشامون آسمون شب بود و کلی ستاره ریز و درشت و هوای خیلی خنکی که به سردی میزد،یه قصه از رادیو کودک انتخاب کردم و سه تایی گوش شدیم.قصه گو خانوم مریم نشیبا بود و پس زمینه صداش آهنگ گنجیشک لالای بچگی مون.دخترها تا شنیدن گفتن عه این همون صدای خانوم مهربونه تو مهد پویاست.من ولی یاد برنامه گلبانگ رادیو ایران افتادم از سالهای خیلی خیلی دور.چقدر این صدا هنوزم دلنشین و آرامش
تعطیلات بین دو ترم از معدود روزهاییه که میتونی بدون کوچکترین عذاب وجدانی هرکاردلت میخواد بکنی. من اما اونقدر آپشن های متعدد داشتم که نمی‌دونستم کدومو انتخاب کنم. بهترین آپشنش شب تا صبح بیدار موندن و دکتر هاوس دیدن و از اونور تا ۱۱ خوابیدن بود. اما شب ها سر این که زبان بخونم یا کتاب یا جدول حل کنم با خودم به توافق نمیرسیدم و نتیجتا یه اپیزود دیگه دکتر هاوس می‌دیدم تا خوابم ببره!
+ دو هفته ای میشه که دارم یه کم خودمو تحویل میگیرم؛ کالری های دری
شب خوابیده بودم احساس کردم یچیزی داره رو صورتم کشیده میشه دستمو پرت کردم سمتش که اگر پشه مشه بود بپره اما دستم به یه چیزی خورد که تو عالم خواب گیر کردم
گوشه چشامو وا کردم دیدم دسته :/
تو فاصله باز کردن چشمام فکر میکردم مامانم جوگیر شده و ...
اما نه، چشامو که وا کردم چیزی که میدیدمو باور نمیکردم، کوبیدم تو صورت خودم ،بیدار بودم، خندید، باورم نمیشد ،بغلش کردم ،بعداز این همه مدت لذت بخش ترین و خستگی در کن ترین کار دنیا بود
گفتم تو کجا اینجا کجا کی ا
اصلا نمیشه تو اتوبوس کار کرد. هر دفعه هم میگم هر دفعه هم نمیشه. بیشتر چرت میزنم. همه خوابیدن :دی. کاش زودتر برسیم تا بشینم سر کارم. هیچ کار کلاس زبان فردا رو نکردم. باید با کل لغتاش جمله بسازم. الان اتوبوس یه جا وایساده. منو مهاو یه نفر دیگه فقط تو ماشینیم. البته کتابمو جلو بردم چقدرم کتاب خوبیه. از نویسنده اش خوشم اومد. نمیدونم فکر نکنم یعنی هنوز استاد دانشگاه باشه. اسمش دکتر کریم مجتهدیه. دیگه این که من دسشوییم گرفت درم بسته است :/ بیرون اینقدر
- همون آقایی که توی شبکه فیلتر از حق الناس میگفت و دنبال رای های گمشده یه برنامه بود کاشف به عمل اومده که پرسپولیسی هستش، همون آقا در جریان هستش که اسپانسر مشترک استقلال و پرسپولیس که ایرانسل باشه، یک رقم نجومی به استقلال بدهکاره، همین آقا اینجا که جاش هست که از حق الناس بگه و حق استقلال و هوادارانش رو از ایرانسل بگیره سکوت کرده، زیبا نیست؟؟؟
- پژمان راهبر رو شاید خیلی ها نشناسن، ولی بدونین که سایت ورزش سه برای ایشون هستش، این آقا در طول فصل گ
بی تی اس یه چیزیه که مثه ...شلغمه!
خوب میکنه ولی تلخه!
یا مثه هویجه..!
هر چی هس..رو آتیشِ دلِ آدم..یه سطل آب می پاشه!
هروخ مامان بابام بهم گیر میدن..
هر وخ حالم خوب نیس
هر وخ ک چیزی ک نباید بشه میشه 
هروخ چیزی ک باید بشه نمیشه..
کارسازه!
اونم شدید..
ولی عوارض داره!
اونم شدید..
ولی می ارزه..برا امثالِ من..به عوارضش!
اونم شدید..
میفمین چی میگم؟!
اونا خیلی ما نیستن
ما وقتاییکه باید بگذریم نمیگذریم.
اونا میگذرن
وقتاییکه باید تلاش کنیم نمی کنیم.
اونا میکنن
اونا
1. آزمون قبلی نفر یکی مونده به اخر شدم. آزمون بعدی رو بد تر شدن یعنی نفر اخر شدن. پس احتمال بهتر شدنم بیشتره :| #چگونه_خود_را_دلداری_دهیم
2. هنوز وقت نکردم ماتریسو بخونم :| احتمالا 4 شنبه باید ساعت 4 و نیم صبح پاشم برا ماتریس خانوم.
3. واااااای اقا سر زنگ شیمی با ری ری داشتیم لیست می نوشتیم. لیست چی؟ لیست اینکه اگه پسر بودیم به ترتیب کدوم بچه های کلاسو میگرفتیم :)))) 
4. جسما ً داغونم ولی روحاً خوبم. روحاً :| #چگونه_شاهد_ریختن_پرهای_فردوسی_باشیم.
5. وسط پیلوت
بین دو کلاس ، نشسته بودیم با نازی مستند 100 زن بی بی سی رو نگاه میکردیم. قسمت 1... یه خانوم وکیل داشت صحبت میکرد پیرامون مسئله مورد بحث،  بین حرف هاش گفت طبق فلان چیز بین المللی، کار و داشتن شغل، یک حقه ...
این جمله اش که دقیقش هم یادم نمیاد، مثل انعکاس صدا توی ذهنم میخورد این ور اونور و منعکس شده اش باعث تحریک مجدد قوه ی شنوایی ام میشد .
کار ،حقه ! ....کار حقه ؟.... کار...
.
.
.
دیدم نازی خیلی فکری شده. نگاهش کردم ... با نگاهم انگار ازش پرسیدم نظرت چیه[این جا خ
امروز یه خانوم خیلی لاغر که قد نسبتاً بلندی داشت و به نظرم کفشای تابستونی پاشنه بلند پوشیده بود ، با یه دختر بچه ی خیلی کوچولو ، ازونا که تا تمیزشون میکنی سه سوت بعد کثیفنو کش موها و گل سراشونو مدام میکَنن، پرت میکنن اونور ، تو راهروی خونه مون بودن . چه سورپرایزای زنده و خوشگلی . خانومه خیلی ظریف و دوس داشتنی بود ، چقد با حوصله صورتشو ارایش کرده بود . یه لحظه یه حس گرم یه شیرینی آشنایی تو ذهنم جون گرفت. انگاری داشتم به آسمون سراسر آبی و بدون ابر
اول نماز حسین بعد عزای حسین... 
من میگم که این شور حسینی باید از عقل شروع شه. یعنی باید بدونی برای چی و مهم تر از اون برای کی داری میری عزاداری. بشناسی هدفشو و هم خودشو. 
راستش خانواده من اصلا اهل هیئت رفتن و اینجور مسائل نیستن. یعنی دغدغشون نبوده. و اینطوری شد که منم یه 5،6 سالی میشه که توی هیچ مراسمی شرکت نکردم.
خانواده توی اینجور مسائل خیلی موثرن.
دوستی داشتم که از روی عادت که خانواده اش داشتن هر سال نذری میدادن و هییئت میرفتن و اینور و اونور و ک
وقتى اسم وبلاگ رو اینجورى انتخاب کردم دیگه از دیگران چه انتظاریه منو ببینن! من واقعیم منظورمه، نه مادر کسى یا دختر کسى ، منى که کلى احساس تلنبار شده ى تاریخ گذشته رو با خودم اینور اونور میکشم، منى که تمام تلاشمو میکنم خواسته هامو توى مشکلات همیشگى زندگى گم و گور کنم! منى که وقتى دلم میگیره به رگ زدن فکر میکنم بس که نا امیدم از بودن! منى که یه روزى عاشق شده بود ولى ...
نمیدونم انتخابم اشتباه بود یا همه ى اون تلاشهایى که واسه تایید شدن میکردم، اون
می خوام بگم حواستون به دو رو بری هاتون باشه ، خواستون به خودتون باشه . چند روزه می خوام بیام راجب خودکشی اتیکا (یوتیوبر و استریمر معروف) بنویسم ولی راستش نمی دونم چی بگم . خواستم از سلامت ذهن و روان بگم ولی راستش خودمم هیچ اطلاعی راجب موضوع ندارم . ولی الان که ساعت ۴ و یک ساعت و نیمه که دارم تو تختم اینور اونور می‌شم و خوابم نمی‌بره حداقل این دوخط رو بنویسم . یادتونه گفتم همه‌مون یه گوشه زندگی‌مون ریدیم ؟ می‌خوام بگم ربطی نداره یه نفر چقدر خوش
دم افطاری با داداش رفتیم نونوایی...از اونور هم یه چرخی بخوریم و بیایم...رفت یه محله دیگه نون بخره...
من تو ماشین بودم...دیدم اومد زد به شیشه که بیا...و رفت وایساد تو صف
 ...صف یکی ای ..‌.از صف دوتایی خلوت تر بود...
رفتم...
جاشو داد به من...خودش وایساد پشت سر من...
هردومونم ماسک داشتیم ...والا خیلی شبیهیم و تو اولین نگاه همه متوجه میشن ما خواهر برادریم ..ماشاالله
خلاصه ...
دوتا دستشو گذاشت رو شونه من و وایساد...کله اش رو اورد پشت گوش من یه چیزی گفت من خندیدم...نم
اتا یار بیتمه اونور مله
ونه دست دیئه هفت بند لله
چنده من بتجم سر بادونه
چنده من بکنم کلسی برمه
 
ذوبیده پاشو لا بنداز مه ره خو بیته
ذوبیده ره خو بیته
دو دست افتو بیته
بورده چشمه او بیته
ذوبیده پاشو لا بنداز مه ره خو بیته
 
کیجا ته هر ده دست طلا بگرده
کیجا ته وجود بی بلا بگرده
هرکی خوانه ته ره از من بیئره
وشونه عروسی عذا بگرده
 
ذوبیده پاشو لا بنداز مه ره خو بیته
ذوبیده ره خو بیته
دو دست افتو بیته
بورده چشمه او بیته
ذوبیده پاشو لا بنداز مه ره خو بی
صبح میخواستم برم بیرون اسنپ گرفتم، هزینه ش شد 2500. منم توی کیفم فقط ده تومنی داشتم. به مقصد که رسیدم و خواستم حساب کنم گفت خرد ندارم. یه قنادی اونجا بود که راننده گفت برم ازش پول خرد بگیرم. منم پیاده شدم و رفتم اما گفت فقط میتونه دو تا پنج تومنی بهم بده!
دوباره برگشتم به راننده گفتم که اینجوره و فلان، الان آنلاین پرداخت میکنم گفت باشه. اما وقتی پرداخت آنلاین رو زدم گفت امکان تغییر نحوه ی پرداخت نیست، راننده گفت عه اره اخه لغوش کردم دیگه -_-
گفتم خب
امروز دومین روز از اون ده روز تعطیلی که قرار بود بترکونمش با درس و تفریح هم گذشت.
فکر میکردم یه روزشو با گروه میرم اردو و 9 روزشو میرم بابل و از این خونه به اون خونه می چرخم و برا خودم حال می کنم پیش دخترعمه ها:)
گروه که اردو رو کنسل کرد با خودم فکر کردم حالا یه روز بیشتر میرم بابل. حالا اشکالی نداره که!
مامان اینا حتا به بابل رفتنم رضایت ندادن و با خودم فکر کردم هرروز با یکی از دوستام تا ظهر میرم اینور اونور و بعد هم تا شب درسم رو می خونم!
دیروز رفت
خستگی...
فکر کنم هفته پیش بود که داشتم تند و تند قسمت‌های فصل سوم سریال stranger thingsرو میدیدم که با خودم فک کردم شاید بعضی وقتا آدما به یکی مثل شخصیت الون نیاز دارن تا خستگی رو از درونشون دربیاره همون طوری که الون اون موجودات رو از درون ویل درآورد البته این تیکه مال فصل دوم بود.بگذریم.مثلا میشد ادم سرشو بزاره رو شونه یکی دیگه بعد خستگیاش سر بخورن و از سرش بیان رو شونه طرف و از اونور بریزن زمین و تموم بشه بره.قبلش خستگی رو بیاید تعریف کنیم.خستگی مان
امروز خانم ص می‌گفت تو اون یکی محل کارش، یه دختری اومده بوده کتاب می‌فروخته و می‌خواسته ازش بیشعوری رو بخره، اما نخریده. گفتم من دارم، اگه بخواد براش میارم. خوشحال شد گفت بیار. که دکتر بدوبدوکنان از اتاقش اومد بیرون و به خانم ص گفت در مورد چی حرف می‌زدین؟ بعد هم گفت من که تو اتاقم اینو دارم و رفت براش آورد. یه کتاب دیگه هم آورد که اسمشو اینور اونور زیاد شنیدم. واسه همین وقتی بهم تعارف کرد! گرفتمش.
کاملا نوئه، به احتمال زیاد تا حالا ورق نخورده!
از خواب پریدم و چشم های بدون عینکم رو بادومی کردم تا بفهمم ساعت چنده. باورم نمیشد ساعت چهاره! نمیدونستم بهش میخورد چند باشه اما چهار نمیخورد‍! به مغزم فشار اوردم و با دلیل و برهان این فرضیه ک ساعت چهار نیست رو رد کردم! بعدش تلاش کردم که به خاطر بیارم ناهار چی خوردم! و خوب قبول کردم که ساعت چهاره!
یادم نیست از ساعت چند خوابیدم اما این خواب بی صاحاب اندازه ی یه عمر ازم انرژی گرفته بود! انگاری 10 ساله دارم کابوس میبینم! کابوس های من مدل خودمن! تمام ت
نشستم پشت میز مطالعمو دارم به این فکر میکنم روزی که یاسمن میاد خونه ام چی بپزم و چجوری ازش پذیرایی کنم دارم فکر میکنم که چه چیزایی دوس داره و چیکار کنم بهمون خوش بگذره

و دارم فکر میکنم ک هنوز به کاف زنگ نزدم و ترس قبل از زنگ زدن و ملاقات رو دارم 

دو هفته ی دیگه مهربون میاد و نمیدونم کجا اسکان میکنه و چی پیش میاد ،اینکه کاری از دستم بر نمیاد ک براش انجام بدم همیشه عصبیم میکنه

این روزا بیشتر از هر روز دیگه ای فکر میکنم و به هیچ نتیجه ای نمیرسم 
د
۱) اندر احوالات خوابگاه مسوول خوابگاهی داریم که می فرمایند شب یا تا ۹ و نیم خوابگاه باشید یا اگر تاخیر زیاد دارید کلا نیایید همونجایی بمونید که بودید ... این جوری با این قوانین ناقص مراقب بچه های مردم هستن ... خب آدم حسابی وقتی مادر و پدر من راضی هستن و در جریانن که کجا بودم چرا نباید بیام سرمو رو بالشت اتاق خودم بزارم ۲) زمزمه هایی از اضافه شدن یک دانشجوی انتقالی به بخشمون داریم، مثل پارسال؛ امیدوارم امسال استادامون، ما دانشجوها رو هم از خودشو
مادرم که کلا کلا بیخیال شده و میگه فقط دعا میکنم برات و هر چی بهش میگم انگار نه انگار که احساس مسئولیتی کنه و اینور اونور برام کسی پیدا کنه.
عین خیالش نیست، دوست داره صبح تا شب لم بده جلو تلویزیون و سریال ببینه و به دعا اکتفا کنه!
از دوستام هم دیگه کسی نیست که بتونم ازش بخوام کسی رو بهم معرفی کنه...
نمیدونم دیگه باید به کجا سر بزنم، اصلا دیگه دل و دماغی برام نمونده، اینجوری ازدواج کردن چه فایده ای داره!
اون موردی هم که خودم باهاش آشنا شدم و گاهی ح
دیشب حوالی یک و نیم خوابیدم ... ۲و ربع تا دو نیم ... دقیق یادم نیست همین حوالی ها بود که با لرزش زیرم از خواب پریدم و سریع نور گوشی ام رو به لامپ اتاق انداختم که دیدم داره برای خودش اینور و اونور میره پریدم ک خانواده رو ب خاطر زلزله بیدار کنم ک درم باز شد و برادرم هم امده بود منو بیدار کنه ...گویا لحظه ای ک پشت میز مطالعه اش بوده تکان شدیدی خورده بود ... 
شب را پایین خوابیدم ...
دقت که میکنم امسال چهارمین باره ک زلزله میاد و دیشبی شدید تر بود ....
من میگم ش
هیچی برای حال خوبم بعد از یه شکست تقریبا مهلک مثل رفتن به کلاس داستان نویسی و از اونور با بچه ها زدن تو دل کوچه و خیابون حال نمیده ...گور پدر کلاسای دانشگاه فاطی جون!
مثل اینه که بگردی و بگردی ...چشم بچرخونی تا دنیا بزرگتر از چیزی تو نظرته برات جلوه کنه...
امروز استاد تو کلاس تمرین داد جنگ درونی و ذهنی با یه شخصیت کلاسیک و یه شخصیت مدرن رو ترسیم کنین...و یکی باید خودکارو از تو دستم میکشید بیرون چون همون لحظه هزار تا شخصیت حتی پست مدرن تو ذهنم داشتن
1.سلام..:)از اتفاقای این اخیر که بگذریییییم و بعدا اینجارو بترکونیم اومدم بگم نویسنده ی این وبلاگ دانشجو شده..دانشجوی رشته ی روانشنااااااااسی...شدیدا استرس ثبت نام فردارو داره و ترش کرده با وجود خستگی زیاد خوابش نمیره!
 
 
2.من دارم خاص ترین و باحال ترین روزارو تجربه میکنم...اینجا پاییزش پاییزه..درخت گیلاس جلوی خونه برگای زردش بوی پاییز میده و هوا بس ناجوانمردانه سرررردهههههه!
 
 
 
 
3.بعد بیست روز تازه دوروزه که از تهران اومدیم و من فردا میرم ث
هدهد میگه چی می‌شد اگه همین‌جور که شکم بزرگ می‌شد و کش میومد، نازک‌تر و در نهایت شفاف می‌شد و می‌شد توشو دید؟ حالا شفاف هم اگه نشه، حداقل یه سایه که اینور اونور میره معلوم باشه. از اون نگاه‌های عاقل‌اندرسفیه می‌کنم، ولی هیچی در برابر این رویای زیبا نمی‌تونم بگم. مثلا بگم روده‌ها و مثانه و عروق و اینارم می‌دیدی خوب بود؟ یا اینکه بچه‌ت لخت، در معرض دید بقیه باشه خوبه؟ یا چرا اصرار داری، زودتر از موعد مقرر، چشمای عزیزشو به این دنیا باز ک
اونور آبیا میگن هر آدمی یه  the one داره..یکی که مثل یه نبات میفته تو چای زندگی آدم و بیشتر از هرکسی زندگی رو شیرین میکنه...همونی که بهترین قطعه پازله برای کامل کردن  آدم...همونی که گمه...همونی که همیشه نیست...همونی که همه عالم و آدم دنبالشن و چپ و راست واسش شعر سرودن و داستان گفتن و فیلم ساختن و ساختن و سرودن و ... در وضعیتی هستم که اگه این عزیز گمگشته از در اتاقم بیاد تو و بگه " های هانی! من اومدم! "  اونوقت پامیشم زانومو میارم بالا و همینجوری لی لی میرم
اخیرا گریه با من قهر کرده و گاهی که شدیدا نیاز به تخلیه احساسات دارم برای من ناز میکنه و فقط در قالبِ بغض خودی نشون میده!
امروز ظهر میشه گفت تقریبا یک حمله عصبی داشتم که به میگرن و سِر شدن یک سمت صورت،خشم و بغض،لرزش دست و استرس ختم شد!
مامان هما توی حیاط خونشون افتاده بود،سرش شکسته و از گوش و حلق و بینی خونریزی داشته اونوقت خاله ی همیشه در صحنه هم تلفن برداشته همه دخترا رو خبردار کرده که بیایید،از اینور ماه بانو گریه میکرد و دور خودش میچرخید که
خوب شد که اونروز چکمه پوشیده بودم،ولی یادته آخرین تماست از کی بود؟حداقل راستشو بهم گفت،ولی تاحالا یه حرف راست از اون آدم شنیدی؟خوب شد براش بهانه اوردم گفتم اونور خیابون یه ماشینه زده به یه دوچرخه سوار وگرنه ولم نمیکرد،ولی نمیدونم چرخش کجای راه پنجر شد.خوب شد دوچرخه سوار فقط دوتا پاش شکستو سرش اسیب ندید، به نفع هممونه .
خوب شد صدای آمبولانسو از پشن تلفن شنید،وگرنه دیگه هیچوقت نمیتونست رکاب بزنه.
خوب شد کارمون به دعوا نکشید،حیف شد که یادش رف
وقتی این پست رو خوندم، مطمئن بودم که نمی‌خوام شرکت کنم. چون من به کلیت آینده امیدوارم و چیز خاصی که با نگاه کردن بهش امید از چشمام فوران کنه به ذهنم نیومد.
اما بعد که این ایمیل بهم رسید، نوع خاصی از امیدواری رو درک کردم. اینکه از یک روز خاص که چند روز دیگه است به اونور، ممکنه مسیر زندگیم عوض بشه. هنوز در مرحله‌ی "ممکنه" قرار داره و کفه‌ی "ناامیدی" از تغییر شرایط هم خالی نیست. اما به هر حال تو کفه‌ی "امید" وزنه‌ی سنگینی قرار گرفته که باعث میشه با
از تالار مستقیم اومدیم تو این خونه و الان 6 ساله که تو همین خونه مستأجریم. صاحبخونه منصف و مهربانی داریم که خیلی خیلی خیلی زیاد بخواد به ما فشار بیاره سالی 20-30 هزار تومن به اجاره اضافه کنه.
تنها مشکل ما تو این خونه، آبه.
پمپ آب ایراد داره. سیستم لوله کشی استاندارد نیست. نقطه ی قرار گرفتن پمپ و فاصله ش با کنتور هم سرشار از ایراداته. کلا وقتی که همه آب دارن ما نداریم. هرچی هم بهش میگیم، میگه نه هیچکس آب نداره. کلا آدمیه که نمیتونه و نمیخواد بپذیره ک
از تالار مستقیم اومدیم تو این خونه و الان 6 ساله که تو همین خونه مستأجریم. صاحبخونه منصف و مهربانی داریم که خیلی خیلی خیلی زیاد بخواد به ما فشار بیاره سالی 20-30 هزار تومن به اجاره اضافه کنه.
تنها مشکل ما تو این خونه، آبه.
پمپ آب ایراد داره. سیستم لوله کشی استاندارد نیست. نقطه ی قرار گرفتن پمپ و فاصله ش با کنتور هم سرشار از ایراداته. کلا وقتی که همه آب دارن ما نداریم. هرچی هم بهش میگیم، میگه نه هیچکس آب نداره. کلا آدمیه که نمیتونه و نمیخواد بپذیره ک
بچه ها من شوخی شوخی حرفام روی بقیه اثر میذاره!!!
قبلنا، دختری که همکارم بود،  کنارم میشست،
وقتی داشت کتابای به درد نخورشو میفروخت، وقتی بهش گفتم به پولش نیاز داری؟ گفت نه!
گفتم خب من اگه جای تو بودم donate میکردمش! 
گفت واقعا؟! گفتم اره!
بچه ها باورتون نمیشه رفت همونجا اهداش کرد!
خیلی اتفاقای اینجوری افتاده
الان که میبینم دختر عموی بابام هم داره حرفمو گوش میده و میره جلو و دنبال اهدافشه، احساس خیلی خوبی به خودم دارم!!!
احساس میکنم واقعا دارم موفق
نمیدونم جریان چیه که من هرچی به شب میرسم پر انرژی تر میشم و الان دیگه خبری از خستگی و خوابالودگی نیست بر همین اساس با توجه به این که از صبح زیاد کارنکردم تصمیم گرفتیم با مها شبو روزمونو عوض کنیم. ما که همیشه خونه ایم برامون فرقی نکرده زیاد گفتیم یه تنوعی بدیم حداقل این یه هفته ی آخر سال رو درست کار کنیم. شبا هم که میدونی یه صفای دیگه ای داره کار کردن توی سکوت و نور نچندان زیاد. در نتیجه فردای من الان شروع شده و من کلی خوشحالم که میتونم کار کنم. وا
سلام ...
حالم بسی خوبه ولی حال روحیم حقیقتا خوب نیست ....
عروسمون با پسر عموم ازدواج کرد، یعنی ظاهرا دیشب عقدشون بوده..
زمانه چیز عجیبیه.....اصلا یه سری اتفاقات تو زندگی آدم می افته از هزار تا فیلم و رمان عجیب تره، همین پسر عموم چند سال پشت سر هم خواستگار بنده بود ..
یادمه چقدر خودشو کشت تا بهم نزدیک بشه ...
حتی یه بار زنگ زد فارسی جواب گفتم اشتباه گرفتید گفت چنور صداتو میشناسم گفتم نه آقا اشتباه گرفتید این خط واگذار شده..‌و دیگه جوابشو ندادم 
و برادر
اون ماسک شبی که خوشم میومد از بافتش رو خریدم دیروز ظهر پست اورد در خونه،دیشب یه مقدارش رو زدم به صورتم و دراز کشیدم که بخوابم شاید باورتون نشه اما تا ساعتای 3 خوابم نبرد و هی وول خوردم توی پتوم تا اخرش تسلیم شدم و بلند شدم رفتم توی اشپزخونه صورتم شستم،ماسک چسبناکی بود یکم از لپم گرفت روی بالشت،نمیدونم چرا ماسکِ بیخوابم کرد و مدام فکرای عجیب غریب از توی سرم رد میشد فکر حرفایی که ا.م بهم زده بود،توی اتاق بغلی مامانم راحت خوابیده بود و ماسک هم رو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بررسی ارزهای دیجیتال در ایران کاپیلا