نتایج جستجو برای عبارت :

باید دوباره از نو بسازم

باید دوباره به خلق‌کردن برخیزم. باید دوباره راهی که در پیش رویم نیست را بسازم. ذرّه ذرّه با خون جان خویش و خشت خشت با استخوان خویش آنچه در پیش رویم نیست را بسازم، و آن قلعه‌ها برآورم و آن عمارتها بنا کنم.
باید دوباره خدایی کنم. باید دوباره ضعف، سستی، کبر، منم‌منم، قیاس، ستیز، کوچکی، کودکی و حماقت، همه را به پای عشق قربانی کنم. باید دوباره این اژدهای هزار سر را امشب، سرهاش تک به تک فرو اندازم و یک به یک در هر رگ و ریشه‌ی خدا تا سحر برخیزم.
امشب
بسم الله
امروز و دیروز و پریروز
فردا و پس فردا و احتمالا روزهای بعدش
اوضاع زندگی فعلا که یکسان است
کمی خنده و شادی
و بیشترش غم و خشم و ناسازگاری
نمیدانم این شرایط ریشه در کدام انتخاب من داشته..یعنی درست نمیدانم.
میسوزم و میسازم.
کاش بسوزم و بسازم..بسازم..بسازم..
و چقدر فاصله هست بین این ساختن و آن ساختن
و چقدر نیرو و امید و انگیزه میخواهد آن ساختن
و من چقدر فقیرم...
 
+یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله 
بعضی وقتا فکر میکنی که همه چی داره خوب پیش میره.
فکر میکنی که توی راه درست قرار گرفتی و اگر هم توی مسیر درست نباشی، توی یه بیراهه ای هستی که بالاخره به یه جایی می رسه ...
و بعد ناگهان، توی یک دقیقه،
همه چی منفجر می شه.
نقشه هایی که ریخته بودی. برنامه ریزی هایی که انجام داده بودی.
همه شون دود میشه و میره هوا ...
همه اون چیزهایی که بافته بودی، پودر میشه
و به خودت میایی و می بینی نه راهی هست
و نه بیراهه ای...
و تو میمونی و خاکستر افکارت ...
و به این فکر میکن
کتاب باید كسی از میان ما به كشتن كتاب برخیزدشاعر: فرهاد وفایی

چشم هایششروع ویرانیو من آن دورترین شهر زیر آوارمکه هیچ ، هیچ ، هیچامیدِ نجاتم نیست
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید: 
http://www.nashreshani.com
الان یه قالب ساختم و میخوام یه وبلاگ بسازم برای پیش نمایش این قالب که تو سایت های طراحی قالب مرسومه!
ولی نکته اینجاست که من نمیخوام از قسمت ساخت وبلاگ جدید که داخل تنظیمات هست اسفاده کنم
چون هر وبلاگ اضافه 10 تومن پول میخواد تو بیان و منم نمیخوام برای هر وبلاگ پول بدم و منطقی هم نیست
 
میخوام یه پنل کاربری جدید بسازم چون فقط در حد پیش نمایش هست و دیگه نیازی به اون صفحه ندارم!
منتها برای پنل جدید تایید شماره تلفن لازمه و طبیعتا اون قدر شماره تلفن
خب باید بگم نشد که بشه از طبیعت لذت ببریم ....چون روز دوم چالش ما رفتیم مشهد و وسیله ای برای ثبت در وبلاگ نبود  خلاصه امشب بر گشتیم و من جلوی کامپیوتر پلاس شدم ( پلاس شدن : ول شدن ) 
خب اگه بشه که بشه چالش این هفته رو پرورش خلاقیت بزاریم 
یعنی کلی وسیله خلاقانه خودم بسازم و یه عالمه ماجرای باحال دیگه بسازم 
انگار هر تکه مو جایی ,جا گذاشتم .باید جمع شون کنم و بذار مشون سرهم و خودمو دوباره بسازم .
نیاز دارم که حرف بزنم .بسیار حرف بزنم و از این حجم سنگین درونم کم بشه .ازین بی قراریها ..
فرصت کمی دارم ..اندازه یک قدم تا مقصد وبه همون اندازه تا ناامیدی ..
پ ن:عاشقانه ها همینش غم انگیزه .بعد از عشق رسیدن به فراغ .خدا صبرت بده
من سرشار از زندگی ام، سرشار از امید و انگیزم :) دلم میخواد 99 رو با تموم وجود زندگی کنم و تک تک لحظه هاشو شگفت انگیز بسازم، میدونم که از پسش بر میام، امسال آرزوهامو دنبال میکنم و به همشون میرسم، به خودم قول دادم :) خدای بزرگم ازت ممنونم، ممنونم که یه سال جدید، کنارمی و هوامو داری و دوباره بهم فرصت دادی، خیلی دوستت دارم :) 
تا حالا شده بکوبین از اول کل هدفاتون رو بسازین؟من کوبیدم و از نو ساختم . کل پلن‌های زندگیم رو عوض کردم . این یعنی همه چی بروز و آپدیت شد . میخوام بگم قسمت ۱۵ پادکستمو گوش بدید . بزودی میاد . و اینکه قرنطینه ما رو پاره کرد ولی من دارم با قدرت کارهای جدیدم رو شروع میکنم . دوباره طراحی وب دارم میکنم . دوباره آستین زدم بالا که یک پورتفلیو قوی بسازم . یه مدت دور بودم از همه چی و حالا میخوام نزدیک بشم این وبلاگ هر روز صبح توسط اینجانت به طور کامل با الکل
دلتنگ دوران موفقیتم.
دورانی که همه چیز رو دور بود و از همه نظر خوش میدرخشیدم. همه چیز جور میشد، درس و مدرسه، زبان، المپیاد، قرآن، کنکور.
اگر از لحاظ مالی سبک بودم و وزنی نداشتم اما از لحاظ اعتبار و شخصیت، سنگین بودم و قضیه مالی اصلا به چشمم نمیومد.
دلتنگ عزت و احترام سابقم.
نمیدونم چی شد تا به خودم اومدم، همه چیزو از دست داده بودم و تنها خاطرات شیرین اون روزها برام باقی مونده بود.
حالا باید دوباره از نو حرکت کنم و بسازم انچه باید رو. زندگی امروز
میخوام دوتا مطلبو بگم که نباید همیشه اینجا موندگار باشه
اول اونی که مهم نیست
ممکنه برای ۴۰ام اقای شجاعی همونجور که قبلا مامان باهات هماهنگ کرده بریم برای ۴۰ ام ولی چون خطت خاموشه نمیشه
پس خودت از محل کارت بهش زنگی بزن
دومیش دارم تمام تلاشمو میکنم که ۲۰ میلیارد بدست بیارم و اون مرکز که تو رویام هست رو بسازم و به کنک نیاز دارم تمام تلاشمو میکنم
ترو خدا این یک بار پشتم باش بدون تو نمیشه
من میخوام مرکزی بسازم که تو ایران توسعه پیدا کنه پس قدرتمون
                                     بسم الله الرحمان الرحیم 
با سلام خدمت کلیه همشهریان عزیز و مهمانان محترم،اینجانب امیر محمد باقری فرزند علی باقری فرزند نور محمد باقری از جید (خانه) بالا هستم
من تصمیم گرفتم تا یک وبلاگ در مورد روستای عزیزمان بسازم تا مردم باروستای عزیزمان آشنا شوند ودر عصر ارتباطات واینترنت از این نعمت بیبهره نمانیم
باتشکر از برنامه وبلاگ که این امکان را به من داده اند تا وبلاگم را بسازم
                                           
حالم خوب نیست. حالم اصلا خوب نیست. فکر میکنم دوباره داره اتفاق میفته. این طوفانهای وحشتناک همه چیو با خودشون میبرن و چیزی جز آوار نمیمونه. انگار دوباره باید از صفر شروع کنمو بسازم چون هیچ چیز نیست هیچ چیز. همه چی خرابه است. همه ی اون شورو اشتیاق نابود شده. همه ی من. همه ی اون انگیزه ها ، تلاشها ، هدفها ... میخوام کار کنم اما نمیتونم هیچ کاری از دستم بر نمیاد حتی ساده ترینشون. چشمم لیز میخوره بین خطوط سرم درد میکنه و یهو تیر میکشه. از صبح بیدارمو هی
یک روز صبح زود به کوه رفتم. روی کوه، دو رکعت نماز خواندم. با خدا حرف زدم و حرف دلم را برایش گفتم. گفتم «می دانم سخت است، ما کمکم کن روی زمین تو برای خودم یک خانه ای بسازم. خسته شدم از آوارگی».
 
شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمی خواست توی دل کوه خانه بسازم... لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسری ام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. با خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سخت تر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق می شوی».
 
۱-به یه بک پک تراول دور دنیا با یه گروه دوستداشتنی و خفن برم.
۲-در مورد دین زرتشت و ایران باستان یه عالمه اطلاعات کسب کنم.
۳-خونه ی مستقل خودمو داشته باشم.
۴-یه دبیرستان بزرگ برای بچه های بی بضاعت بسازم و همه ی هزینه های تحصیلی شونو خودم تقبل کنم.
۵-رمان کوتاهی که دارم روش کار میکنم رو چاپ کنم.
۶-یه موتور سنگین خفن داشته باشم‌.
۷-رتبه ی کنکورم تک رقمی بشه :)
۸-«سین» رو پیدا کنم.
۹-تو شیراز یه عمارت بزرگ با سبک کاملا ایرانی واسه خونواده بسازم که همه م
و باز هم منِ دیوونه چارتا پست گذاشتم توهم برم داشت که دارم خودمو خیلی بروز میدم  و باز تصمیم گرفتم بکوبم از نو بسازم اه بابا خسته شدم دیگه چرا ادم نمیشی ؟
اوووف اره خوبه بذار یکم غر بزنم و چسناله کنم حالم بیاد سرجاش که الان سر اون غر نزنم بعدم بخواد بگه ... لا اله الا الله بذار هیچی نگم ...
شمام مختارید اون ضربدر کوچولو اون بالا رو بزنید و بذارید من به چسناله هام ادامه بدم 
اه بابا فرزانه تو با این واژه مختارید چیکار کردی که بعد چند سال هنوز تایپ
دارد چیزی بینمان شکل می‌گیرد. یک بازی جدید. درست روزی که ح بلاکم کرد -شب تولدم- م‌ح آمد و بدنیای تنهاییم پا گذاشت. ۱۸ سال دارد و شیفته‌ی خواندن و دانستن است. دوبرابر او سن دارم و دارد چیزی از جنس هیچ که هر دومان می‌دانیم هیچ است و جز وابستگی و هورمون نیست بینمان شکل می‌گیرد.
همین چند روز پیش فهمیدم ADHD هستم. میدانم بخش زیادی از اتفاقات دوروبرم با مصرف دارم تعدیل می‌شود. می‌دانم همه‌ چیز هیچ بر هیچ است منتها مدتی ست عناد مانع از آن شده تا درست
حرف که زیاد باشد و.....
می شود پستی خالی
.....................................
ظهر نوشت به همان تاریخ ساعت 14:
    
کاش میتونستم یه نویسنده بشم
یا یه نقاش
یه شاعر
یا یه فیلمساز
یا یه آهنگساز
و.....
بعد میتونستم حرفهایی که نمیشه و نمیتونم بزنم رو درست کنم
توی یه داستان یا یه شعر یا روی بوم یا تو یه کلیپ و فیلم یا تو یه آهنگ مثل کریستف
اما وقتی آدم نتونه بگه
بعد ؛ لال میشه و میچرخه دور خودش
میتونستم مثل بزرگ علوی یه کتاب بنویسم مثل چشمهایش یا نقاشی جیغ رو بکشم یا اهنگ سک
هو المُفر ...
 
تازگی ها چقدر دلم می خواهد بروم... بروم... نه برای آنکه به مقصدی برسم یا چیزی پیدا کنم، فقط بروم که رفته باشم... من... خسته... از تکراری هر روزه ساعت ها و رنگ ها و آدم ها... خسته از همه رسیدن ها... خسته... از حالت تکراری چشم ها... خسته... از ضربان یکسان قلب ها... خسته... از همه چیز... فقط می خواهم بروم... بدون مقصد... و شاید حتی بدون مبدا... تعبیر ساده اش می شود اینکه یک روز صبح چشم هایم را باز کنم و ببینم...
 
 
نه... من از انبوه هر روزه دیدن ها خسته شده ام..
سلام
الان بامداد چهارم خردادماه 1398 مصادف با اولین شب قدره ماه رمضونه. حال و حوصله مسجد و دعا و بیرون رفتن رو نداشتم. دیدم چی بهتر از اینکه وبلاگ هبوط مورد علاقم  رو بسازم.
میخوام اینجا بنویسیم از حرفایی که نمیتونم حتی با نزدیکترین آدمهای زندگیم به زبون بیارم.تنها  راهی که دیدم اینه که خونه تنهاییمو به تنهایی بسازم تا بتونم راهمو پیدا کنم، بازم به تنهایی...
اینکه این همه رو تنهایی تاکید میکنم دلیل داره که بعدا به مرور دلایلشو مینویسم...
این صفح
 چند وقت پیش به آقای ن. پیام دادم که داده‌های مربوط به ژن چند نفر رو برام بفرسته. در واقع پرسیدم «میشه برام بفرستید؟» و جواب این بود که «چطور؟» چون بالاخره شوخی که نیست! من ممکنه با داشتن اطلاعات مربوط به ژن چند نفر بمب اتم بسازم و حیات بشری رو به نابودی بکشونم!
اون قدر جوابش برام دور از انتظار بود که تا چند روز چت رو باز نکردم. بعد از چند روز هم باز کردم ولی چیزی نداشتم که بگم.
دیروز دوباره برگشتم سر همون کار و امروز دوباره بهش پیام دادم که لطفا
متن ترانه فراد به نام شب خیال

چه کنم شب خیالت نزند به سردوبارهتوبگوازاین هیاهو به کجاسفرکنم منتوکه رفته ای ازاینجاشده ام دوباره تنهابه کدام امیدبایدشب خودسحرکنم منبه تنم هزار زخموبه دلم نشسته داغیپرم از هوای گریه توبگوکه شانه ات کوهمه شب در انتظار توودیدنت نشستمتوبگوکه وعده های شب عاشقانه ات کوتو که بی وفا نبودی چه شد آن همه وفایتشده ام غریب و بی کس نه پناه و تکیه گاهیبه گمان پس از تو باید که بسوزم و بسازمچه کنم دگربرایم بجز این نمانده را
اگر اشتباه نکنم، 7سال گذشت از اولین روز وبلاگ نویسی و شاید بیشتر. روزی که «جوهر سفید» به دست شدم تا هر از گاهی بنویسم و از مجرای اشتراک درونیاتم با دیگران مجرایی برای گفتگو بسازم، در روزگاری که مهرسکوت بر لبها بود و زنجیر خشم بر دست ها. خیلی زود روزه سکوت گرفتم، اما نه به رسم آن روزگاران، که برای فرو رفتن به پیله تنهایی. امروز نوایی در گوشم نجوا می کند: «7سال کافیه برای شنیدن و دیدن و شروع راه شدن.»جوهر سفید 7سال پیش  https://ink.persianblog.ir/ ! بدرود...
اول اینکه اینجا شبیه بلاگفا نیست  و من گیج شدم. دوم اینکه دوست دارم حرف بزنم ولی فقط میتونم جملات غیر مرتبط بهم بسازم. سوم اینکه خب کی یه ساعت بعد ساختن وبلاگش چندتا پست میذاره. چهارم اینکه من خیلی خیلی مضطربم و برای همین دارم انقدر چرت میگم. خدایا. من خیلی استرس دارم. میدونی چند روز پیش نوشته بودم اضطراب بدترین حس منه. یعنی خب من میتونم ناراحت باشم و غذا بخورم، گریه کنم و درس بخونم، خجالت بکشم و حرف بزنم ولی وقتی استرس دارم فقط زیر پتو دراز میک
سلام.
خسته نباشید دوباره!!!
منم برگشتم دوباره!!!
هنوزم منتظرم دوباره!!!
دوباره،دوباره،دوباره!!!
خب امتحانا هم تمام شد و تابستون تقریبا آزاده و فعالیت دارم.(اما بازم به همون شرط همیشگی:بازدید از وب،ارسال نظر و...)
اخرین مطلبم برای بهمن بود که یه نظر سنجی گذاشتته بودم و تا الان فقط نه تا نظر داده شد.
برای همین اعصابم خیلی خورد بود و دوباره بلاگ رو ول کردم.
اما الان دوباره برگشتم و تا چند روز آینده هم یه نظر سنجی می ذارم و ایشالا یه هدیه ای هم در نظر می
قایقت شکست ؟ پارویت را آب برد ؟ تورَت پاره شد ؟صیدت دوباره به دریا برگشت..؟غمت نباشد چون خدا با ماست !هیچ وقت نگو ؛ از ماست که برماست !بگو خدا با ماست.اگر قایقت شکست، باشد! دلت نشکند! دلی را نشکنی.اگر پارویت را آب برد، باشد ! آبرویت را آب نبَرَد! آبرویی نبری.اگر صیدت از دستت رفت، باشد! امیدت از دست نرود ! امید کسی را ناامید نکنی.امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت، دستانت را که داری!خدایت را شکر کن. دوباره شکر کن !اگر چیزی به دست نداریم دست که داریم
+ هنوزم که فکر میکنم تو درست ترین ادم زندگی من بودی واگه میشد که ادامه داشته باشی حتما خوشحال تر از این بودم که الان هستم . و هیچوقت به خاطر اعتمادی که بهت داشتم کارهایی رو نمیکردم ... از چیزهایی که براشون ناراحتم اون دنیای ظریف از دست رفته ست .جایی که توبودی توش بدون اینکه چیزی رو خراب کنی .
این مدت جاهایی قرار گرفتم که زیادی زمخت بودن و ادمها و تجربه ها...
دلم برگشتن به درون رو میخواد و یک زندگی بدون شوآف با تعدادی ادم درست ..میدونم که جاده ای که ر
یه جوری برنامه ام رو چیدیم که پنج شنبه و جمعه هام رو هم از ۸ صبح تا ۱۰ شب و اگه بازم بیخوابی زد به سرم تا ۱۲ و ۱ شب مشغول باشم ...❤
فقط برای اینکه دوباره هوایی نشم و برنگردم به افکار مسخره قدیم...!
اینکه برگردم ویرونه های قدیمی و سیاه و خاک گرفته افکاری رو ببینم که یه روزی نوری ازش میتابید ک تموم زندگیمو به جنب و جوش مینداخت ‌...واقعا تباه کردن عمر پیش رومه ..
...ممکنه روزی اوایل جاده زندگیم یه خونه ساخته باشم ...و فک کرده باشم قراره تا ابد دل خوش کنم
 
ازینجایی که دراز کشیدم وویوم این پنجره ست که نبش کوچس و نور زرد توی خونه قشنگش کرده.
اگه الان بود بهش میگفتم که چقدر پنجره هارو دوست دارم. پنجره هایی که نبش کوچه ان. باهم نگاه میکردیم به اون بیرون و از اون نور حرف میزدیم. میتونستم از ادم کم حرف این روزام خارج بشم و رویا بسازم.تاحالا اینکارو باهم انجام ندادیم. اجازه نداد نزدیک بشیم انقدر. اجازه نداد خودم رو براش تعریف کنم. بگم منم رویا داشتم. منم بلد بودم رویا بسازم و حرف بزنم.آدم سرد نبودم از ا
گذرگاه
دنیا را ساده باید دید
عشق را رهگذر باید دانست
و خزان را باید نفرین جغدی شوم خواند
در آن شب بارانی
آتشی چنان بر پا شد
که باران را ربود
و مرا سوخت که سوخت. 
****
و کنون؛
خاکسترم را بر باد می دهند. 
مگذارید، مگذارید!
دل سوخته ام اما روشن تر است!
مثل آن دانه ی برف
مثل آن سراج زرد
مثل نوری در خزان
چه توانیم کرد؟ 
چه توانیم گفت؟ 
هیچ...هیچ...بیهوده.‌‌‌..بیهوده..‌.
****
دوباره آن حسِ دلگیر گل کرده است. 
دوباره چنگ بر حلقم می زند. 
دوباره آن حس..‌.
دوباره
 بعد از اون جدایی دیگه نمیخواستم زنده باشم  من دو سال پیش اولین رابطه عاطفیم رو شروع کردم، 6 ماه اول رابطه خیلی پر شور و حرارت بود اما یک روز بدون مقدمه به من گفتن که من دیگه نمیخوام با تو باشم، تو دیگه انتخاب من نیستی و همه چیز روی سر من خراب شد. اونقدر حالم خراب بود که احساس کردم دیگه نمیخوام توی این دنیا زندگی کنم.کارم به دکتر اعصاب و روانشناس رسید. یک هفته گریه میکردم، غذا نمیخوردم و فقط داروی اعصاب میخوردم.چند روز بعد اون آقا ازم خواست برگر
اینه که خودم دست به کار بکشم 
و بشم اونی که میخوام 
بسازم اون چیزی رو که میخوام
این مسیر اصلا هموار نیست ممکنه گاهی اتفاقات خوب منو هل بده به سمت جلو یا حتی نقش ایستگاه پرش رو بازی کنه 
و گاها ممکنه موانعی مسیر رو دشوار کنه و یا حتی متوقفم کنه 
ولی خب راه دیگه رو امتحان میکنیم 
این روز ها لجباز شدم
با خودم ، با دنیا 
آخه چرا هنوز هم درد داره 
چرا این دنیا دردی رو توی دلم گذاشت 
که بعد از این سال ها هنوز میسوزم
پای درد های دلم 
راستش دلم به حال خودم هم میسوزه 
میخوام دنیام رو بسازم تا روزی که اومد 
دیگه منتظر من نمونه ، نگم دستام خالیه
نگم پای دست های خالیم بمون 
همین الان یکی از دوستان موزیک عاشقونه بیار بگیر دوتا دستامو ... که من پارسال از یکی از وبلاگ های برتر بیان دانلود کردم و وقتی من مطالب اون شخص رو میخوندم یه حسی بهم میگفت این بهترین دختر دنیاست و از خدا همچنین همسری میخواستم و...
و همچنین چون فرد مذهبی بود ازش خواستم برام پیش خدا برای شهادت دعا کنه و اون روز ها برا اون قضیه خیلی گریه می کردم ناجور...
 
الان دیگه طرز تفکرم فرق کرده الان دیگه تصمیم گرفتم هرگز ازدواج نکنم بنا بر مسؤلیت های سنگینی که
همین الان یکی از دوستان موزیک عاشقونه بیار بگیر دوتا دستامو ... که من پارسال از یکی از وبلاگ های برتر بیان دانلود کردم و وقتی من مطالب اون شخص رو میخوندم یه حسی بهم میگفت این بهترین دختر دنیاست و از خدا همچنین همسری میخواستم و...
و همچنین چون فرد مذهبی بود ازش خواستم برام پیش خدا برای شهادت دعا کنه و اون روز ها برا اون قضیه خیلی گریه می کردم ناجور...
 
الان دیگه طرز تفکرم فرق کرده الان دیگه تصمیم گرفتم هرگز ازدواج نکنم بنا بر مسؤلیت های سنگینی که
امروز به نظر یه روز کسل کننده باشه چون فقط باید زبان بخونم. یعنی امروز و فردا فقط زبان. چون پس فردا امتحان دارم و منم خیلی هنوز اونجوری راه نیفتادم تعداد لغاتمم کمه. حالا امروز باید از درس یک دو سه کل لغتهاشو جمله بسازم و سوال در بیارم. واسه شروع همچین روز سختی دیر بیدار شدن وحشتناک بود. من اشتباه کردم یعنی دست خودمم نبود دیشب باز دیر خوابیدم. :( این روزا باید سحر خیز باشم. قول میدم دوباره صبح زود پاشمو بشینم به کار. حالا به نظرت سه درس رو میرسم کا
 بازم کاکتوس:/
همیشه تصمیمات مهم زندگی تنها گرفتم،بعد که از انتخاب خودم راضی بودم یک هدیه واسه تشکر از بودن خودم برای خودم فرستادم....از یک یادداشت که آخر شب گذاشتم روی موبایل که صبح ببینم تا نامه فدایت شوم و دسته گل(خودشیفته نیستم فقط یاد گرفتم تنهایی هام با خودم پر کنم همین)
    تنها همدم غصه هام گل های داخل گلدون اتاقم هستن....تمام حرف هام میشنون خیلی خوبن خیییییییلی وسط حرفم نمیبرن و بگن تمومش کن کلافه ام کردی چقدر غصه چیزهای کوچیک میخوری!! ق
گاهی که حرفای عروس خانوما رو اینطرف اونطرف میخونم، به این فکر میکنم که خداروشکر من عروس نیستم میترسم منم تو ذهن و زندگیم از آدما مهربونی که ممکنه اشتباه کنن مثل همه، هیولاهایی بسازم که در واقع اون هیولا درون خودم که نمیذاره بقیه رو درست ببینم
پس مدیریت کجا باید اعمال بشه؟
زندگی چیه؟
 
بسم رب السموات ...
خدای آسمون ها ...حالا چرا خدای آسمون؟؟چون همیشه هر وقت میخوام باهت حرف بزنم به آسمون نگاه میکنم الانم دلم خواست خدای آسمونا خطابت کنم
خدای آسمون ها فکر کنم من رو بیشتر از اونی که فکر میکنم دوست داری
تا نسیم حال خوب به صورتم میخوره تا انگیزه میگیرم برای ساختن برای آدم شدن تا یکم پیش میرم تا سختی ها رو با کمال میل به جون میخرم و به استقبالشون میرم
یهو یه اتفاقی میفته که هر چی ساختم فرو میریزه
شنیدم کسایی رو که خیلی دوست داری اینج
آپدیت توییتر El Capitxn:ایت منتشر شده. افتخاری بود که تونستم این آهنگ خوب رو با شوگا و آی‌یو بسازم. شما سخت کار کردین، ممنونم!”
 
حتمی حتمی توی یوتوب موزیک ویدیو eight رو بازدید بزنین
کنارش ام وی DNA رو هم بازدید بزنین چیزی تا ۱‌میلیاردیش نمونده⚡
امروز خودم رو در تصویر فروریخته ی ساختمان پلاسکو دیدم. همان ساختمان بلند و بزرگی که در خودش فرو ریخت. خیلی چیزها در من مرده اند، همانطور که در پلاسکو. خیلی چیزها از دست رفته اند. و زندگی کردن در وجودی مثل این خیلی سخت هست. برای همین نمی تونم هیچ حرکتی بکنم. چه طور میشه از این ویرانه بیرون اومد.
اگه بخوام از همون استعاره ی پلاسکو استفاده کنم، از اون گذشته ی ویران شده، شاید اول چند تا چیزی که بشه با خود به آینده برد رو بیرون کشید. بعد اون ویرانه رو
دلم واسه فضای وبلاگ تنگ شد
فکر کنم یکی دوسالی هست که دیگه خیلی اینجا نمیومدم
راستش وقت نوشتن چندانی دیگه ندارم اما تو این مدت یه رمان دیگه نوشتم
سال ۹۷ با تمام خوب و بدش گذشت
۹۸ شروع خوبی واسه من نداشت اما اون شروع ناخوشایند شد تولد من جدید
رخ داد تا من رو ویران کنه و دوباره آجر به آجر بچینه اما این بار با دقت بیشتر و با دست لرزون
امیدوارم اتفاقای بد تو زندگیتون نیفته ولی مدت ها بود می خواستم خراب کنن آسمون خراش خودمو و به جاش یه کلبه ی نقلی بسا
نزدیک به یک هفته است که روانپزشک را دیدم و تغییراتی در قرص‌هایم داده. کمی آرامتر، کمی متمرکزتر و بسیار راضی‌ترم. هنوز نتوانستم درس‌هایی را شروع کنم. دیشب فیلم دیدم. پرسونا از اینگمار برگمان. خیلی نفهمیدم فقط قشنگ بود. اما نقدهای عجیبی دارم می‌خونم که شگفت زده‌ام کرده. نیازی به سکوت بازیگر، همان چیزی که دنبالش هستم، نیاز به درخود فرورفتن، بازشناختن، نیاز به تنهایی اگرچه تاب تنهایی را لحظه‌ای هم ندارم اما ایده‌آل ام است.
باید تغییری کنم،
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید 
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کتاب صوتی کامل زندگی خود را دوباره بیافرینید - فایل ساfilesa.ir › کتاب-صوتی-کامل-زندگی-خود-را-دوباره-بیاف۲ آذر ۱۳۹۸ - کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید به قلم جفری. ... همچنین دکتر یانگ در نوشتن کتاب «مقایسه اثر بخشی شناخت درمانی در مقایسه با داروهای ضد ...
دانلود کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید » کتابخانه ...pdf.tarikhema.org › ... › دانلود کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید۲۵
"شروعی تازه؟!"
سلام رفیق! میدونم داری با خودت میگی که این بلاگ که هیچی نداره و خیلی دربه داغونه! آره نظر خودم هم همینه! قضیه از جایی شروع شد که نیاز به یه تریبون داشتم که بتونم یه سری ایده هایی که توی ذهنم جرقه زده بود  رو توش پیاده کنم. منتها توی یه جایی دو بار کارم رو تخته کردن <اینستاگرام :-)> ! اومدم که برای سایت خودم بلاگ بزنم و اینا، ولی بدلایل بسیار زیادی بازم نمیشد این کار رو کرد! بنابراین تصمیم گرفتم که یه بلاگ مستقل از همه چی بسازم. آره..
بلاخره تصمیم گرفتم وبلاگی بسازم که با اسم خودم بنویسم توش!
حس سنگینی داره چون حس میکنم باید مطالعه م خیلی بالا باشه که بتونم یه محتوای خوب بنویسم.
هنوز نمیدونم راجع به چی میخوام بنویسم ولی احتمالا دلم بخواد راجع به رشد فردی یا طرز تفکر یا شایدم کلمات سالادی بنویسم!
و همه ی اینها میمونه واسه تابستون!
متن آهنگ عذاب عرفان عسگری
Azab Erfan Asgari
تکست آهنگ در ادامه ...
 
عذاب یعنی زندگی بی تو عذاب یعنی قرص خواب آور
یک عمر با این درد جنگیدم عذاب یعنی زندگی بی حرف
من با سکوت تو شکست خوردم این زندگی تاوان تلخی داشت
هرگز نپرسیدم چرا رفتی(این مرد از عشق تو سهمی داشت)۲
( بی تو سر کردن زندگی نیست این که تنهاشم زندگی نیست
بی تو باید با دردام بسازم بعد تو هیچی مثل قبلنا نیست)۲
چیزی نپرس از حال این روزام هرلحظه مرگ بامن هم آعوشه.
تو کاری کردی با زمان من که لحظه لحظه
برای این پریشانی، برای این انتظار، برای این بی‌قراری، پناه کجاست؟
باید کمی در درون خود فرو روم، باید خود را بجویم، خود را بسازم. 
من اینجایم، در دورترین نقطه‌ی جهان، کنار خود.
حرفی ندارم، یعنی دارم اما می‌خوام تو دلم بمونه.
شاید سالهای بعد که این رو بخونم هیچ یادم نیاد این روزا چه حالی بودم، تو چه فکری بودم. و البته که مهم هم نیست.همه چیز زود تموم میشه.
جایت اوج است و از این فاصله کوتاه قدم
و نگاهت به من افتاد که در جزر و مدم 
 
هر که خوبست خدا دارد و بد شیطان را
من ولی با که بسازم که نه خوب و نه بدم
 
از دل خویش صدای کمکی می شنوم
که به فریاد خودم هم نرسیده مددم
 
مرده یا زنده اگر عشق نباشد یکی است
سر سودا به تنم نیست در این جسم بدم
 
در سقوطش رود از پلک اگر از چشم افتاد
بسته از جنس دل او شده سنگ لحدم
 
دو نفر می شوم آن دم که تو را می بینم
گفته ام با دل بی تاب صبور بلدم
 
یک نگاهت بس و کافی ست که دیوانه
دلم میخواد کاری کنم. نه برای خودم فقط که برای این کشور. که برای آدمها... باید فقط سخت تلاش کنم. حتی با این اوضاع. باید بسازم چیزی رو که نیست و ندارم. مهم نیست بشه یا نه. شاید یه نفر کافی نباشه. ولی حداقل نقشمو به بهترین نحو انجام دادم. راحت میرم توی گور. 
ژوزیِ عزیزم
هر آدمی تحمل و ظرفیتی دارد.
برای من هر دوی این‌ها به پایان رسیده‌‌اند و همه چیز خارج از تحمل و ظرفیتم است.
ژوزیِ عزیزم
این روزها بیشتر از همیشه خسته و شکسته و بی‌رمق هستم. احساس درد تا مغز استخوانم نفوذ کرده و تحقیر کل وجود را تسخیر کرده است.
اما به تو اطمینان می‌دهم که از پس این روزهای سخت، دختری قدرتمندتر و مصمم‌تر برای تو از خودم بسازم.
دوباره و دوباره دعوا
دوباره بحث
چرا تمومی نداره؟؟؟؟
واقعا مشکل از کدوممونه؟؟؟
من که راستشو گفتم نباید اونطوری میکرد
خیلی راحت میتونستم ازش پنهون کنمو نگم و هیچ اتفاقی نیوفه!!
ولی منه احمق
منه بیشعور بی سیاست
دوباره بهش گفتم
حقم بود واقعا
ولی دیگه نمیرم منت کشی
به درک خسته شدم دیگه
یدونه روحیه میدی
ولی بعدش با 5تا کارت قرمز اخراجم میکنی
دوباره سیر میشم از دنیا
ولی نه
دیگه بسه
بسمه واقعا
امروز سیزده بدر بود
تا تونستم خوش گذروندم
تا تونستم رقص
 
سال نو می شود، زمین نفسی دوباره می کشد، برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند
پرنده های خسته بر می گردند و در این رویش سبز دوباره... من... تو... ما... کجا ایستاده ایم
سهم ما چیست؟ نقش ما چیست؟ پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟
امیدوارم اگر سال پیش به آرزوهاتون نرسیدید 
امسال هر چی خواستید رو به دست بیارید
سال جدید مبارک...
همتونو از ته قلبم دوست دارم
از ته ته قلبم❤
نابینای توامبه خط بریل میخوانمتشهرزاد قصه گوی هزار و یکشب شبهای تنهایی مندوباره میسرایمتبه خط عبری نانوشتهتا دوباره دوستت بدارمو فاتح لبهای تابستانیت بشومتا مست در آغوشت ایستاده جان بدهمو به نام نامی توهزاران غزلبدون قافیه ناسروده بماندتا شهرآغوشتدوباره تا سحر برای من باز بماند
مردم اینجاچقدرمهرباننددیدندکفش ندارم،برایم پاپوش دوختند....دیدندسرمامیخورم سرم کلاه گذاشتند وچون برایم تنگ بود کلاه گشادتری.ودیدندهواگرم شد،پس کلاهم رابرداشتند....چون دیدندلباسم کهنه وپاره است به من وصله چسباندند.چون ازرفتارم فهمیدندسوادندارم،محبت کردندحسابم رارسیدند.خواستم دراین مهربانکده خانه بسازم،نانم رااجرکردند گفتندکلبه بساز.روزگارجالبیست مرغمان تخم مرغ نمیگذارد ولی هرروزگاومان میزاید،.
حسین پناهی
 
فکر میکنم که
دخترا یا خیلی مطیع و تابع هستن،
یا که خیلی مستقل
 
و جون شخصیت من کاملا مستقل هست (به قول دوستم مستقل و منطقی) و شخصیت خیلی از مخاطبای من توی اینجا هم مستقل و منطقی هست، طبیعیه که با مردای عادی و تیپیکال که به زن ها به شیوه برده داری و سابمیسیو کردن نگاه میکنن نمیتونم بسازم.
 
برای همینم سالها زمان برد که بتونم مرد فانتزیام رو پیدا کنم.
 
اینکه ابتدای امسال تصمیم گرفتم از کاه‌های کوچکِ خوشحالی ، کوه‌های بزرگِ شادی و مسرت بسازم، بی تاثیر نبود در اینکه امروز مدام انگشت‌ اشاره و میانی‌ام را بگذارم روی صفحه‌ی گوشی و عکس‌های‌مان را بزرگ و بزرگ‌تر کنم و لبخند بزنم. که روی چشم‌ها زوم کنم در جست‌و‌جوی برقِ شادی تا دلم گرم شود؛ که ما دانشجو‌های کوچکی بودیم که جز عکس گرفتن، راهی برای ابراز ذوق‌مان نداشتیم!
بعضی وقتا که همه تلاشت برای بهبود شرایط به هیچ تبدیل میشه :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
بعضی وقتا که زمین و زمان کفرتو بالا میاره و دیگه خون به مغزت نمیرسه :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
بعضی وقتا که فکر میکنی برای هر کاری خیلی دیر شده :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
هر از چند گاهی باید دورتر وایستیم ، یه نفس عمیق بکشیم ، یه نگاه به کارمون بندازیم و ببینیم کجاش درسته و کجاش غلط .
ما چیزی جز انتخابامون نیستیم ، اگه از امروزمون د
متن آهنگ مجبورم از پویا بیاتی
من این دردا رو غصه فردا رو پای کی بنویسم
من از دلتنگی بعد هر آهنگی تو گریه هام خیسم
مجبورم بسوزم با غم این دل خسته
مجبورم
بسازم با این قلب شکسته
مجبورم
حرمت عشق زبونمو بسته
مجبورم تو دل بریزم و بروم نیارم
مجبورم
پا روی شیشه دلم بذارم
مجبورم
منبع : رز موزیک
از لحاظ روحی خوبم، همیشه زمستونا تپل و زرنگ میشم....
یاد گرفتم نترسم و رو به جلو برم و این خیلی برام خوبه 
یاد گرفتم قرار نیست زندگی من مث بقیه پیش بره و همیشه نتوان مث عرف جامعه پیش رفت ...یاد گرفتم راهی رو بسازم به جای اینکه توقع داشته باشم راهی برام ساخته بشه..و یاد گرفتم منتظر دست های خودم باشم نه هیچ اعجازی....
خدایا کمکم کن بتونم همینطور پیییش برم
خب بالاخره مقاله آئورارو تمومش کردم یه خورده با وسواس خوندمش واسه همین طولانی شد تازه فرداهم یه مرورش میکنم. شاید بخش هاییم ازش بذارم دوباره. و چون که راستش مقاله ی بنیامین رو که میخوندم یه چیزاییشو نفهمیدم بعد الان اینو خوندم برام باز شد مطلب با این که قبلا خونده بودمش. میخوام قبل از کتاب دربارهٔ عکاسی بنیامین کتاب لذت متن بارت رو بخونم با مقاله ای که مایکل پین نوشته. اینارم قبلا خوندم برای بار دوم میخونم چون انگار به هم میتونه ربط داشته با
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
از ۲۵ یا ۲۶ بهمن که از خونه زدم بیرون و عازم خدمت اجباری سربازی شدم دیروز بعد از دو ماه دوباره پام به خونه باز شد و با اجازتون ایام عید رو تو زندان جزیره به سر بردم و این پست هم برای اینکه فروردین ماه بدون یادداشت نمونه نوشتم تا ببینم کی دوباره وقت بشه و از تجربیات خدمت اجباری بنویسم...
فعلا، شاد باشید
دلم واسه فضای وبلاگ تنگ شد
فکر کنم یکی دوسالی هست که دیگه خیلی اینجا نمیومدم
راستش وقت نوشتن چندانی دیگه ندارم اما تو این مدت یه رمان دیگه نوشتم
سال ۹۷ با تمام خوب و بدش گذشت
۹۸ شروع خوبی واسه من نداشت اما اون شروع ناخوشایند شد تولد من جدید
رخ داد تا من رو ویران کنه و دوباره آجر به آجر بچینه اما این بار با دقت بیشتر و با دست لرزون
امیدوارم اتفاقای بد تو زندگیتون نیفته ولی مدت ها بود می خواستم خراب کنم آسمون خراش خودمو و به جاش یه کلبه ی نقلی بسا
 
چرا ایمیل بسازم؟
داشتن یک آدرس ایمیل مانند داشتن یک خط تلفن و یا یک آدرس پستی فیزیکی با اهمیت هست و احتمالا لازم باشه سالهای سال با همون یک آدرس کار کنید و این آدرس راه دسترسی به شما باشه. خرید اینترنتی، عضویت در سایتها، عضویت در خبرنامه ها و خیلی کارها شما را مجبور خواهد کرد به سمت ساخت و داشتن یک ایمیل معتبر بروید.
دلم واسه فضای وبلاگ تنگ شد
فکر کنم یکی دوسالی هست که دیگه خیلی اینجا نمیومدم
راستش وقت نوشتن چندانی دیگه ندارم اما تو این مدت یه رمان دیگه نوشتم
سال ۹۷ با تمام خوب و بدش گذشت
۹۸ شروع خوبی واسه من نداشت اما اون شروع ناخوشایند شد تولد من جدید
رخ داد تا من رو ویران کنه و دوباره آجر به آجر بچینه اما این بار با دقت بیشتر و با دست لرزون
امیدوارم اتفاقای بد تو زندگیتون نیفته ولی مدت ها بود می خواستم خراب کنن آسمون خراش خودمو و به جاش یه کلبه ی نقلی بسا
آقا خر در گل مانده یا خر در چمن دیدین؟ ندیدین؟ الان من یکی رو ببینید خر در چمن رو دیدید! برای درس کارآفرینی باید پاورپوینت بسازم موندم که برای صفحه اول چه عکسی بذارم؟
موضوع سمینارم برشی از کتاب خلاقیت، نوآوری، کارآفرینیه. اصلاً عکس بذارم صفحه اول؟ عکس نذارم؟ عکس خود کتاب رو بذارم؟
بسم الله الرحمن الرحیم
سعی کردم بپذیرم همه چیز رو و خوشبختی رو بسازم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت حالم عالی بود
اما انگار امتحان ها تمومی نداره و حس خوشبختی دوامی نداره...
اشکالی نداره این دنیا پایان داره ولی زندگی انسان نه
میدونین ترسم از اینه که به خاطر این نارضایتی ها زندگی ابدیم تحت الشعاع قرار بگیره
+ازاینکه قصه های سرگذشت رو کامل نکردم عذر میخوام اصلا مرور خاطرات برام جذاب نیست
یه سال پیش تو چنین روزی من وبلاگ من انقلابی ام رو بستم میخواستم یه وبلاگ جدید بسازم ولی اسمی براش نمیتونستم پیدا کنم تا اینکه از معلم زبانم پرسیدم استاد یه سایت دانلود نرمفزار بهم معرفی کنین ایشون گفتن سافتونیک منم اسمو و آدرس وبلاگمو کردم سافتونیک دامنه آزادی که امروز مال منه و نتیجه فارسی جستجوی کلمه سافتونیک این وبلاگه .
✨✨مرده شور ترکیبت را ببرند ✨
مردی به نزد قاضی آمد، گفت: ای راهنمای مسلمانان! اگر خرما خورم، دین مرا زیان دارد؟ گفت: نه. گفت اگر قدری سیاه دانه با آن خورم چه؟ گفت: عیبی نباشد. گفت: اگر آب خورم چه شود؟ گفت: بر تو گوارا! آن مرد گفت: خب شراب خرما از همین سه است. آن را چرا حرام گویی؟ 
قاضی گفت: ای مرد، اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را ناراحتی پیش آید؟ گفت: نه. گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، چه؟ گفت هیچ نشود. گفت: اگر این آب و خاک را با هم بیامیزم و از آن خشت
من [ فرهادم ]!دوباره آمده از دشت های دور،از کوه های سخت،از شهید شیرین،از نسل شور بخت... [ دستهایم ] میراث خور تاولهای آفتاب خورده،وامدار تیشه،پرچمدار عشق... من [ فرهادم ]!از انحنای پیچ جاده های زمان آمدم،آنجا که عشق کمر جاده را هم خم کرد... اما [ شیرین ]!دوباره طاقت شنیدن ضجه های مرا نداشت،نخواست دوباره بیاید!و من [ فرهاد بی شیرینم ]!شاید بمانم شاید بمیرم شاید...
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید 
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید اثر جفری یانگ ...hasrace22.4kia.ir › info › کتاب-صوتی-زندگی-خود-را-دوباره-بیافری...۳۰ شهریور ۱۳۹۸ - زندگی خود را دوباره بیافرینید اثر جفری یانگ و ژانت کلوسکو / دانلود رایگان کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید اثر جفری یانگ و ژانت ...
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید اثر جفری یانگ ...download-book-ketab2.blog.ir › کتاب-صوتی-زندگی-خود-را-دوبا
بنام خداوند بخشنده و مهربان
باسلام.
در تلاش هستم،که یک سایت جدید با قابلیت ها ی خوب بسازم! سایتی که نو و جدید باشد! 
هدف سایت جدید به مانند همین وبلاک مسائل علمی و اخلاقی و مهارتی و پیشرفت می باشد! منتها قابلیت ها بیشتر می باشد! 
تلاش میشود در سایت جدید قابلیت چون اعتبار بیشتر برای کاربران که نظر ارسال می کنند داده شود و همچنین مطالب ارسالی اگر اشکال و غلط داشت،کاربران بتوانند ان قسمت بخصوص را گزارش دهنده
داشتن یک دانش نامه اینترنتی ! با قابلی
مردم اینجا چقدر مهربانند!
دیدند کفش ندارم ، برایم پاپوش دوختند.
دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتن و 
چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری و
دیدند هوا گرم شد ، پس کلاهم را برداشتند و
چون لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند و
چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم
محبت کردند و حسابم را رسیدند.
خواستم در این مهربانکده خانه بسازم
نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز...
روزگار جالبی است
مرغمان تخم نمی گذارد ولی 
هر روز گاومان میزاید!
دوییدم سمتش  و با لبخند کلمه ی جدیدی که درست کردمو بهش نشون دادم.اونقدر برای نشون دادن کلمه‌م بهش ذوق داشتم که حتا چشم‌هام هم می‌خندیدن.منتظر بودم برام بخنده و بگه خیلی خوشش اومده تا کلمه‌مو بهش هدیه کنم ولی در عوض اون یه نگاه سرد به چشم‌هام انداخت و رفت.مات و مبهوت به جایی که چند لحظه پیش ایستاده بود نگاه کردم و  چند لحظه کاملا خشکم زد.سرمو پایین انداختم و به این فکر کردم که شاید واژه ای که ساختم اونقدر ها که خودم فکر می‌کردم قشنگ نشده.با
روز ها روشن تر شدن 
صدا ها بلند تر 
انگار پری خوشحالی(به قول moonlight) اومده توی اتاقم خونه کرده ،
البته که با اومدن کایلو(خرگوش با گوش آویزون ) شبا کم میخوابم چون مثل اینکه خرگوش ها خواب ندارن:)))
"هنر همیشه کنترل کردن نیست گاهی باید رها کنی"
پرفکت بودن تا چی باشه...
دنیا رو گذاشتم گوشه ی بالشم ماه هم به دور من می چرخه
خورشید در قلبم می درخشه 
قرار شده بال های مجسمه ی بی بالم رو بسازم 
قرار شده تکه های شکسته جارو بشن 
با رژ لب قرمزم فعلا یه لبخند روی لب
صبح 26 نوامبر با Lene Marlin.
امروز همه چیز بوی نروژ رو میده. دریا شبیه دریای شمال (Northern Sea) شده و انگار یه چیزی ته قلبم میگه که دوباره به اروپا برمیگردم.
کریسمس نزدیکه و من آرزو میکنم کاش میتونستم دوباره اونجا بودم و از تک تک لحظاتی که برام مقدس بودن، لذت میبردم.
روزی دوباره به آلمان و نروژ و اسکاتلند برمیگردم و به تمام اون آرامش و رویاهای کودکانه ام که دنبالش هستم میرسم. 
دوباره انتظار
مردنم
تولدی دوباره نیست
این سرآغاز اما
مرا خواهد کُشت.
عدالت را بیاور.
و قاضی شو.
با هزار بار مُردن 
من دوباره زنده ام!
****
اگر قرمز نبودم
صورتی می شدم. 
تا نگویند که از عشق و جنون
نیلی شد!
****
تکه های وجودم 
در زیر پای توست.
امروز ظرفی آورده ام
تا تکه های وجودم را جمع کنم. 
گام که برداری
در پسِ گام هایت
غباری بر می خیزد
آن غبار
غرور سوخته ی من است!
****
اگر بیایی
چشم هایت را برایت آذین خواهم بست. 
با اشک هایم 
شهر دلت را خواهم شُست. 
پلک ه
به نام آنکه به ما گفتن آموخت
نیامده بود که برای همیشه بماند
آمده بود تا فرصتی دوباره بدهد
آنقدر زود گذشت که ندانستیم تمام شدنش را
کاش دوباره بیاید و باز به یادمان بیاورد حال بینوایان را، روزگار فقرا را و حال گرسنگان را.
کاش باز هم بیاید....
دوباره شبو مینویسم به یاد تو تویی که دور گشته ای ز من دوباره چهار صبحخواب نمی رود به چشم خسته م قلم به دستنشسته ام کنج خاطرهطنین آن صدای عاشقانه ات نوازشی به گوش من می کند، عبور میکنم فرو می روم به عمق یک خیال خیال دیدن دوباره ی دویدنت خیال بارانفرار میکنمدور میشوم ازین جهان پر سراب پناه میبرم به قرص خواب یا که جرعه ای شراب فرار میکنم به آسمان آبی قلم مینویسم از دلم ولی نمانده طاقتم، نمیکشمباز افتادم از نفس می نویسد این قلم خودش نشسته
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد به جویبار که در من جاری بود به ابرها که فکرهای طویلم بودند به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من از فصل های خشک گذر می کردند به دسته های کلاغان که عطر مزرعه های شبانه را برای من به هدیه می آوردند به مادرم که در آینه زندگی می کرد و شکل پیری من بود و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد می آیم می آیم می آیم با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک با چشمهایم : تجربه های غلیظ ت
«کبریت زدم، تو برای این روشنی محدود گریستی»
همینه، تهش همینه، زورمون را می‌زنیم شاید بشه اصطکاک بین گوگرد سر چوب کبریت و جعبه کبریت به حد کافی برسه و بشه که یه روشنی کوچک تو دل تاریکی درست کنی، که بشه امیدت برای روشن و درخشان شدن همه جا اما نمیشه چوب کبریت تموم میشه و دوباره و دوباره و دوباره...
یه روزی یا نور همه جا را میگیره یا کبریت‌هات تموم میشه.
 
سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.
از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت. 
همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. ا
.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید 
 تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ 
 آهنگر سر به زیر اورد و گفت 
 وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.
سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.
اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
الو هاشم جعفری گوید روزی خدمت حضرت ابو محمد ع رسبدم ودر نظر.داشتم که قدری نقره  از حضرت بگبرم تا از نظر تبرک با ان انگشتری بسازم خدمتش نشستم ولی فراموش کردم که برای چه امدم بودم چون خداحافظی کردم وبر خاستم انگشترش را سوی من اند اخت و فرمود تو نقره میخواستی وما انگشتر بتو دادیم نگی میخواستو ما انگشتر بتو دادیم  نگین ومزدش را هم سود بردی گوارایت باد ای اباهاشم  عرض کردم  اقای من گواهی دهم که تو ولی خدا و امام من هستی که با اطاعت از شما دیندا ری
خوب..من برگشتم ..امدم که شاید صداهای درون مغزم را خفه کنم تکه تکه به قلم بیاورم و حلقه حلقه زنجیر های اسارتم از خودم را بشکافم..اگر بتوانم البته...که بعید میدانم ...قبل تر ها که در دفتر می نوشتم همه ی نوشته هایم را میسوزاندم...آن هم با کبریت..میخواستم بوی گوگردش ریه هایم را بخراشد و چوب کبریت گر گرفته با تنها چشم اتشینش حرص و هراسش را با سوزاندن ناخن هایم بیرون بریزد....
آمده ام بگویم باز هم آن کار را تکرار کردم:/دوباره دوباره و دوباره...به خودم آمدم
روزِ میلاد منست
آمده‌ام دست کشم
به سر و روی عرق کرده‌ی دنیای خودم
سختمه ولی مرتب خودمو دلداری میدم میگم محیا قوی باش .. تو با این چیزا کم نمیاری .. اینا رو به جون میخری که آخرش وقتی یه آدم درجه یک شدی، کلی داستان واسه تعریف کردن داشته باشی.
من میدونم باورِ من خیلی قوی تر از اون شیش قلم قرصیه که دکتر بهم داد. من میدونم وقتی خودم بخوام رویامو بسازم، شاید روزی صدبار فکر خودکشی بزنه به سرم ولی آخرش موفق میشم.
میخوام رو پاهای خودم وایسم
من و این سگ سی
پیش نوشت:ممنون از خانم جعفری (روزنوشت های یک کوالا)بابت دعوت به چالش بیست سال آینده خود را چگونه می بینید.
بیست سال بعد 39 سال خواهم داشت؛به دلیل آنکه میخواهم مسیر جدیدی برای خودم بسازم دو سال بعد هم برایم قابل بیش بینی نیست چه برسد به بیست سال بعد...
   به نظرم لازم بود قبل از این چالش،چالش دیگری وجود داشت به اسم
ادامه مطلب
سلام 
من خانمی هستم که چند سال یه فردی رو یک طرفه دوست داشتم. بهش گفتم و حتی گفتم میتونم صبر کنم اگه مشکلی هست، ولی گفتن که به من احساسی ندارن.  اون فرد خیلی آدم خوبیه. از همه جهات فردیه که توی عمرم نظیرش رو ندیدم. 
با شناخت از این فرد بعید می دونم که نظرشون بعد چند سال تغییر نکرده، بعد از این هم تغییری بکنه. حتی دیدن که من خیلی دوست شون داشتم اون مدت.
حالا می خوام بدونم توی این مرحله اگه هم چنان دوباره ایشون رو دوست داشته باشم و شخص دیگه ای رو وا
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله می باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش میخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم میشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار میکنم یعنی خودم اوستا و
به دوروبرم نگاه میکنم خوب که توجه میکنم میبینم که ما چقدر خوب از مواد دوروبرمون استفاده میکنیم تا ترکیب های جدید بسازیم که نیاز هامون رو برطرف کنیم. به نظرتون با همون مواد میتونیم آدم بسازیم؟ یادمه وقتی اولین بار از پدر و مادرم پرسیدم ما چجوری به دنیا اومدیم سکوت کرد بعد خندیدند، هر دوشون خندیدند بعد گفتن شما رو خدا به ما داده. ما رو خدا داده به پدر مادر هامون ولی من یادم نمیاد که انتخاب کرده باشم.!!!
به نظرتون اگر بتونم اتم های تخمک و اسپرم رو
احساس میکنم ظرف وجودم مثل آبکش شده!
هرچی از این طرف سعی میکنم تو مشکلات صبوری کنم، با بی قراری ها و شیطنتهای علی بسازم، مامان خوبی باشم، همسر وظیفه شناسی باشم، از اونطرف با یه جرقه، مثل کبریت آتیش میگیرم و با عصبانیت همه چیز رو میسوزونم...
هرچی به زعم خودم اعمال حسنه میریزم تو ظرف، مثل آبکش از اونطرفش در میره! قششششنگ میشوره میبره!
خسته شدم ازت ای دل کم حوصله ی بی شکیب!
ای تمام عاشقان هرکجا...!...این دلِ نجیب را
این لجوجِ دیرباورِ عجیب را
در میان خ
 
سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.
از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت. 
همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. ا
این دو شبه دارم همش خوابه گریه و زاری و مرگ‌ و میر می‌بینم:((
یعنی چی عاخه؟ دیشب خواب دیدم بابابزرگم دوباره فوت کرده و همه دارند گریه میکنن.
حسابی گیج بودم..دوباره قیافه‌ی عمه رو با اون حاله زار دیدم...
اما ایندفعه ما خونه‌ی باباحاجی اینا بودیم..
حس بدیع . دلم نمیخواد برای کسی اتفاقی بیوفته
شب قبل‌ترشم خوابه خوبی ندیدم.. انگار دوباره حاج قاسم شهید شده بود..
همه داشتند گریه میکردند.
دو-سه روز مونده به سال تحویل..
این خوابا منو می‌ترسونه.
شد قسمتم از عشقِ تو غم، دربدری همرفتی، نگرفتی دگر از من خبری هماز غربت چشمان تو پیداست، که از من...نه نام و نشان مانده، نه حتی اثری همقبل از تو کمی غصه اگر داشت جهانم...بعد از تو نصیبم شده چشمانِ تری همرسوایی و دیوانگی و فاصله کم بود...در فالِ من افتاده کمی بی ثمری همجز هجمه ی بی رحم خزان بر تنِ این دل...جامانده کمی خط و نشان از تبری همگفتم غزلی از تو بسازم، نشد اما...عاجز شده از وصف تو "فاضل نظری" هم#طاهره_اباذری_هریس
نمی‌شود گفت صدای فریاد فقر را نمی‌شنوم.اصلا کسی هست نشنود؟ فکر نکنم.سخت است من اینجا پشت صفحه‌ی لپ‌تاپم نشسته‌باشم و برای خودم جمله بسازم و یکی آن‌سر دنیا در حال جان دادن باشد.نمی‌دانم.شاید جان ندادن من هم اشتباه باشد.شاید بهتر باشد دست از شب کردن صبح ها و صبح کردن شب ها بردارم.فایده ی زنده ماندن چیست وقتی هیچ چیزی برای لبخند زدن وجود ندارد؟ سراغ زاموفیلیایم هم خیلی وقت است نرفتم.یک سوم بهار هم که گذشته و نه درست و حسابی خودم را در باد های
نمی‌شود گفت صدای فریاد فقر را نمی‌شنوم.اصلا کسی هست نشنود؟ فکر نکنم.سخت است من اینجا پشت صفحه‌ی لپ‌تاپم نشسته‌باشم و برای خودم جمله بسازم و یکی آن‌سر دنیا در حال جان دادن باشد.نمی‌دانم.شاید جان ندادن من هم اشتباه باشد.شاید بهتر باشد دست از شب کردن صبح ها و صبح کردن شب ها بردارم.فایده ی زنده ماندن چیست وقتی هیچ چیزی برای لبخند زدن وجود ندارد؟ سراغ زاموفیلیایم هم خیلی وقت است نرفتم.یک سوم بهار هم که گذشته و نه درست و حسابی خودم را در باد های
میدونم که میدونید همیشه حوالی تون پرسه میزنم...
و همین دور و ورا با ی اسم دیگه دارم مینویسم... نه ی جا...بلکه دو جا...(:
اما دیگه نمی بینیدم...نه برای اینکه شما آرووم شید..فقط برای اینکه خودم خیالم راحت بشه...که دوباره اتفاقی نیفته...
این وبلاگ پر شده از خاطره های بد که هر وقت بهش نگاه میکنم حالم از خودم بهم میخوره...
تا حالا شده حالتون از جایی بهم بخوره؟
اینجا آخرین جایی از زندگیم بود که حالم ازش بهم خورد...دیگه چیزی برام نمونده...
گاهی وقتا فکر میکنم خیل
نمی‌شود گفت صدای فریاد فقر را نمی‌شنوم.اصلا کسی هست نشنود؟ فکر نکنم.سخت است من اینجا پشت صفحه‌ی لپ‌تاپم نشسته‌باشم و برای خودم جمله بسازم و یکی آن‌سر دنیا در حال جان دادن باشد.نمی‌دانم.شاید جان ندادن من هم اشتباه باشد.شاید بهتر باشد دست از شب کردن صبح ها و صبح کردن شب ها بردارم.فایده ی زنده ماندن چیست وقتی هیچ چیزی برای لبخند زدن وجود ندارد؟ سراغ زاموفیلیایم هم خیلی وقت است نرفتم.یک سوم بهار هم که گذشته و نه درست و حسابی خودم را در باد های
میخندید.کنار جسم غرق در خون او دراز کشیده بود و میخندیدبه دست های لرزونش نگاه کردباید نگاه میکرد.ذهنش متلاشی شده بود و جوابی نداشتاین همان دیوانگی بود!؟هنوز نفس میکشیدقفسه سینه اش تکان میخوردناله میکردخندید!چاقو را برداشت و دوباره درسینه اش فرو کرددوباره و دوباره و دوباره.گریه کرد.گریه کرد و ضجه زدنگاه کرد اما نباید میکردچشماش بازه اما باید ببندتشونچاقو رو داخل چشماش فرو کرد.کور شد.دیگه چشم های سبزش پیدا نبودندهمش خون بوداز رنگ قرمز متنف
مغزم درحال ترکیدن است. از دیروز در ذهنم دارم با شخصی صحبت می‌کنم. هی صحبت می‌کنم، هی صحبت می‌کنم و صحبت‌هایم تمامی ندارند. دیشب خوابم نبرد، چون با او حرف می‌زدم. صبح که بیدار شدم، هر لحظه جملاتی در ذهنم ساخته می‌شد. یک مکالمه‌ی ذهنی را می‌نوشتم، حس می‌کردم، یک مکالمه را زندگی می‌کردم و دوباره از اول. دوباره با کسی در ذهنم حرف می‌زدم. حرف‌هایی که مدت‌ها بود پوسیده بودند. حرف‌هایی که حالا فقط در یک روز خاص می‌توانستم تخلیه‌شان کنم. و در
سلام به همه کاربران همیشگی کدینو ! امیدوارم که همتون حالتون خوب و حنجره صوتی تون خوب باشه چرا که کار با این نرم افزار پرده صوتی خوبی میخواد ...
تقدیم میکنم دستیار صوتی کدینو ! که از زبان فارسی پشتیبانی میکنه البته فقط به کلماتی که من به کامپیوتر یاد دادم میتونیم استفاده کنیم :)
انتظار از این نیست که مثل دستیار گوگل باشه و هر چیزی خواستید بکنه ولی تا حدی که میتونم و در توانم هست خلاقیت به کار میبرم و این نرم افزار رو به یه غول تبدیل میکنم 
قضیه ا
بعد دو سال دوری از دانشگاه و محیطش دوباره برگشتم
دوباره همون کلاسا
همون صندلی ها
همون درسا
فقط ادما ستن که نیستن
انگار تو این دنیا فقط ادما هستن که عوض میشن
بعد دو سال دوره بهورزی دوباره برگشتم ادامه مهندسی صنایع دانشگاه پیام نور میانه
ورودی 92 رشته مهندسی صنایع
یکی از بهترین دوره های زندگیم دوران دانشگاه بود با دوستان و عزیزان
دانلود آهنگ جدید شاد و عاشقانه تو بری جونمو میبازم بمون دیوونه ی نازم (محسن عباسی) با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang to beri jonamo mibazam bemon divone nazam az Mohsen Abbasi
بسه دیگه ای دل من بسه دیگه دربدری
خسته شدی بسکه همش این در و اون در میپری
دیگه وقتشه بعد یه عمر بگیری سر و♫♪✌
/////
سامون دیگه وقتشه کاری کنی واسه هر دوتامون♫♪✌
بری جونمو میبازم بمون دیوونه ی نازم♫♪✌
/////
بهت قول میدم واست یه خونه رویایی بسازم♫♪✌
دوسم داری میدونم ا
متزلزل قدم برمی دارمو هر حرکتش رو بو میکشمچطور تبدیل شدم به زنی که میترسه،که نکنه ردی از مهربانی خشونت بار معشوق مرده ش، تو این نوظهور باشهرد پاها رو که میبینم دوباره از خودم میپرسم چرا؟چرا من؟انگار که دوباره سی آبان ۹۷ شده باشه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها